عطار

عطار

گفتهٔ دانای دین هنگام نزع

۱

چون به نزغ افتاد آن دانای دین

گفت اگر دانستمی من پیش ازین

۲

کین شنو بر گفت چون دارد شرف

در سخن کی کردمی عمری تلف

۳

گر سخن از نیکوی چون زر بود

آن سخن ناگفته نیکوتر بود

۴

کار آمد حصهٔ مردان مرد

حصهٔ ما گفت آمد، اینت درد

۵

گر چو مردان درد دین بودی ترا

آنچ می‌گویم یقین بودی ترا

۶

ز آشنای خود دلت بیگانه‌ایست

هرچ می‌گویم ترا افسانه‌ایست

۷

تو بخسب از ناز همچون سرکشی

تا منت افسانه می‌گویم خوشی

۸

خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت

خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت

۹

بس که ما در ریگ رو غم ریختیم

بس گهر کز حلق خوک آویختیم

۱۰

بس که ما این خوان فرو آراستیم

بس کزین خوان گرسنه برخاستیم

۱۱

بس که گفتم نفس را فرمان نبرد

بس که دارو کردش و درمان نبرد

۱۲

چون نخواهد آمد از من هیچ کار

شستم از خود دست و رفتم برکنار

۱۳

جذبه حق باید ازیشان کرد خواست

کین به دست من نخواهد گشت راست

۱۴

نفس هر لحظه چو فربه‌تر شود

نیست روی آنک ازین بهتر شود

۱۵

هیچ نشنود او کزان فربه نشد

این همه بشنود یک دم به نشد

۱۶

تا بمیرم من به صد زاری زار

او نگیرد پند، یا رب زینهار

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
صفدر مرادی
۱۴۰۲/۰۶/۲۲ - ۰۵:۴۷:۱۹
تمام معنای این شعر درچند جمله بتجربه حقیر.دریچه های حکمت درکم خوردن.کم گفتن.کم قضاوت کردن.ونداشتن ترس از دیده نشدن.تائیدنشدن وسایر نقصهاکه همه ریشه آنها ترس است.پس به دنبال خدا نگردخدا وجود دارد به دنبال خودت باش که چقدر میتوانید ازخواهشهای نفست راانجام ندهید هرچه بتوانید بانفست بیشترمبارزه کنیدبخدا نزدیکترمیشوید اگرترک لذت رالذت بدانید         لذت نفس رالذت ندانید