
عطار
حکایت صوفی و انگبین فروش
۱
صوفیی میرفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود
۲
کان یکی گفت انگبین دارم بسی
میفروشم سخت ارزان، کو کسی
۳
شیخ صوفی گفت ای مرد صبور
میدهی هیچی به هیچی، گفت دور
۴
تو مگر دیوانهای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس
۵
هاتفی گفتش کهای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برترآی
۶
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم
۷
هست رحمت آفتابی تافته
جملهٔ ذرات را دریافته
۸
رحمت او بین که با پیغمبری
در عتاب آمد برای کافری
تصاویر و صوت

نظرات
امیر
م شریعتی