
عطار
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
۱
دردمندی پیش شبلی میگریست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
۲
گفت شیخا دوستی بود آنِ من
از جمالش تازه بودی جان من
۳
دی بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش
۴
شیخ گفتا چون دلت بیخویش ازینست؟
این چه غم باشد؟ سزایت بیش ازینست
۵
دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو
۶
دوستی کز مرگ نقصان آورَد
دوستی او غم جان آورد
۷
هرکه شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا
۸
زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست
تصاویر و صوت


نظرات
جلیل بحرانی فرد