
عطار
گفتگوی مردی درویش با ابراهیم ادهم دربارهٔ فقر
۱
آن یکی دانم ز بیخویشی خویش
ناله میکردی ز درویشی خویش
۲
گفتش ابرهیم ادهم ای پسر
فقر تو ارزان خریدستی مگر
۳
مرد گفتش کاین سخن ناید به کار
کس خرد درویشی آنگه شرمدار
۴
گفت من باری به جان بگزیدهام
پس به ملک عالمش بخریدهام
۵
میخرم یک دم به صد عالم هنوز
زانک به میارزدم هر دم هنوز
۶
چون به ارزم یافتم من این متاع
پادشاهی را به کل کردم وداع
۷
لاجرم من قدر میدانم، تو نه
شکر آن برخویش میخوانم، تو نه
۸
اهل همت جان و دل درباختند
سالها با سوختن در ساختند
۹
مرغ همتشان به حضرت شد قرین
هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین
۱۰
گر تو مرد این چنین همت نهای
دور شو کاهل، ولی نعمت نهای
تصاویر و صوت

نظرات