
عطار
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
۱
گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه میشد گرسنه
۲
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
۳
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
۴
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
۵
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
۶
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
تصاویر و صوت



نظرات
امیر