
عطار
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
۱
بود در کاریز بیسرمایهای
عاریت بستد خر از همسایهای
۲
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
۳
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
۴
هر دو تن میآمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
۵
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
۶
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
۷
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
۸
با رب این تاوان چه نیکو میکند
هیچ تاوان نیست هرچ او میکند
۹
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
۱۰
چه عجب باشد که بر دیوانهای
حالتی تابد ز دولت خانهای
۱۱
تا در آن حالت شود بیخویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
۱۲
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
تصاویر و صوت

نظرات
مهدیه معظم نیا