
عطار
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
۱
در بر شیخی سگی میشد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
۲
سایلی گفت ای بزرگ پاکباز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
۳
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
۴
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
۵
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
۶
گر پلیدی درونت اندکیست
صد نجس بینی که این خود زان یکیست
۷
گرچه اندک چیزت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه
نظرات
امیر
فاطمه زندی
فاطمه زندی