
عطار
حکایت خواجهای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند
۱
خواجه زنگی را غلامی چست بود
دست پاک از کار دنیا شست بود
۲
جملهٔ شب آن غلام پاک باز
تا به وقت صبح میکردی نماز
۳
خواجه گفتش ای غلام کارکن
شب چو برخیزی مرا بیدار کن
۴
تا وضو سازم کنم با تو نماز
آن غلام او را جوابی داد باز
۵
گفت آن زن را که درد زه بخاست
گر کسش بیدارگر نبود رواست
۶
گر ترا دردیستی بیداریی
روز و شب در کار نه بیکاریی
۷
چون کسی باید که بیدارت کند
دیگری باید که او کارت کند
۸
هر که را این حسرت و این درد نیست
خاک بر فرقش که این کس مرد نیست
۹
هر که را این درد دل در هم سرشت
محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
تصاویر و صوت

نظرات