عطار

عطار

حکایت خواجه‌ای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند

۱

خواجه زنگی را غلامی چست بود

دست پاک از کار دنیا شست بود

۲

جملهٔ شب آن غلام پاک باز

تا به وقت صبح می‌کردی نماز

۳

خواجه گفتش ای غلام کارکن

شب چو برخیزی مرا بیدار کن

۴

تا وضو سازم کنم با تو نماز

آن غلام او را جوابی داد باز

۵

گفت آن زن را که درد زه بخاست

گر کسش بیدارگر نبود رواست

۶

گر ترا دردیستی بیداریی

روز و شب در کار نه بی‌کاریی

۷

چون کسی باید که بیدارت کند

دیگری باید که او کارت کند

۸

هر که را این حسرت و این درد نیست

خاک بر فرقش که این کس مرد نیست

۹

هر که را این درد دل در هم سرشت

محو شد هم دوزخ او را هم بهشت

تصاویر و صوت

منطق الطیر به کوشش محمدجواد مشکور - فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۷۸

نظرات