
عطار
حکایت اسکندر که خود به رسولی میرفت
۱
گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستی جایی فرستادن رسول
۲
چون رسد آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشیدی و خود رفتی نهان
۳
پس بگفتی آنچ کس نشنوده است
گفتی اسکندر چنین فرموده است
۴
در همه عالم نمیدانست کس
کین رسول اسکندر است آنجا و بس
۵
هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت
گرچه گفت اسکندر و باور نداشت
۶
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گم راه را
۷
گر برون خانه شه بیگانه بود
غم مخور چون در درون همخانه بود
تصاویر و صوت



نظرات
امیر
ناشناس