عطار

عطار

حکایت عمر که می‌خواست خلافت را بفروشد

۱

چون عمر پیش اویس آمد به جوش

گفت افکندم خلافت در فروش

۲

این خلافت گر خریداری بود

می‌فروشم گر به دیناری بود

۳

چون اویس این حرف بشنید از عمر

گفت تو بگذار و فارغ در گذر

۴

تو بیفکن، هرک راباید، ز راه

باز برگیرد شود در پیشگاه

۵

چون خلافت خواست افکندن امیر

آن زمان برخاست از یاران نفیر

۶

جمله گفتندش مکن ای پیشوا

خلق را سرگشته از بهر خدا

۷

عهدهٔ در گردنت صدیق کرد

آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد

۸

گر تو می‌پیچی سر از فرمان او

این زمان از تو برنجد جان او

۹

چون شنید این حجت محکم عمر

کار ازین حجت برو شد سخت تر

تصاویر و صوت

نظرات