عطار

عطار

حکایت چوب خوردن بلال

۱

خورد بر یک جایگه روزی بلال

بر تن باریک صد چوب و دوال

۲

خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد

هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد

۳

گر شود در پای خاری ناگهت

حب و بغض کس نماند در رهت

۴

آنک او در دست خاری مبتلاست

زو تصرف در چنان قومی خطاست

۵

چون چنان بودند ایشان تو چنین

چند خواهی بود حیران تو چنین

۶

از زفافت بت پرستان رسته‌اند

وز زبان تو صحابه خسته‌اند

۷

در فضولی می‌کنی دیوان سیاه

گوی بردی گر زفان داری نگاه

تصاویر و صوت

نظرات