
عطار
سخنی از رابعه
۱
زو یکی پرسید کای صاحب قبول
تو چه میگویی ز یاران رسول
۲
گفت من از حق نمیآیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر
۳
گرنه در حق جان و دل گم دارمی
یک نفس پروای مردم دارمی
۴
آن نه من بودم که در سجده گهی
خار در چشمم شکست اندر رهی
۵
بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بیخبر
۶
آنک او را این چنین دردی بود
کی دل کار زن و مردی بود
۷
چون نبودم تا که بودم خودشناس
دیگری را کی شناسم در قیاس
۸
تو درین ره نه خدا و نه رسول
دست کوته کن ازین رد و قبول
۹
تو کفی خاکی درین ره خاک شو
از تبرا و تولا پاک شو
۱۰
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
جمله را تو پاک دان و پاک گوی
تصاویر و صوت

نظرات