
عطار
حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
۱
از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب
۲
چون رسیدند آن دو تن با یک دگر
این یکی پرسید از آن کای بیخبر
۳
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان
۴
گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو مینشناختم
۵
روزگاری شد که تا شد بیشکی
با تویی یِ تو یکی یِ من یکی
۶
تو منی یا من توم، چند از دوی
با توم من ، یا توم، یا تو توی
۷
چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام
۸
تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت
۹
تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
نظرات
امیر