
عطار
حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
۱
دیده باشی کان حکیم بی خرد
تختهای خاک آورد در پیش خود
۲
پس کند آن تخته پر نقش و نگار
ثابت و سیاره آرد آشکار
۳
هم فلک آرد پدید و هم زمین
گه بر آن حکمی کند گاهی برین
۴
هم نجوم و هم برون آرد پدید
هم افول و هم عروج آرد پدید
۵
هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانهٔ موت و ولادت برکشد
۶
چون حساب نحس کرد و سعد از آن
گوشهٔ آن تخته گیرد بعد از آن
۷
برفشاند، گویی آن هرگز نبود
آن همه نقش و نشان هرگز نبود
۸
صورت این عالم پر پیچ پیچ
هست همچون صورت آن تخته هیچ
۹
تو نیاری تاب این، کنجی گزین
گرد این کم گرد و در کنجی نشین
۱۰
جملهٔ مردان زنان اینجا شدند
از دو عالم بینشان اینجا شدند
۱۱
چون نداری طاقت این راه تو
گر همه کوهی نسنجی کاه تو
نظرات