
عطار
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران میکرد
۱
شیخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اینت مرد
۲
بعد از آن موی سپید و تن نزار
برهنه دیدش کسی با یک از ار
۳
دل دلش تابی و در جانش تفی
بسته زناری و بگشاده کفی
۴
آمده نه از سر دعوی و لاف
گرد آتش گاه گبری در طواف
۵
گفت گفتم ای بزرگ روزگار
این چه کار تست آخر شرم دار
۶
کردهای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری
۷
این چنین کار از سر خامی بود
اهل دل را از تو بدنامی بود
۸
وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست
میندانی این که آتش گاه کیست
۹
شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد
۱۰
شد ازین آتش مرا خرمن بباد
داد کلی نام و ننگ من بباد
۱۱
گشتهای کالیو کار خویش من
من ندانم حیلهای زین بیش من
۱۲
چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان
۱۳
تا گرفتار چنین کار آمدم
ازکنشت و کعبه بیزار آمدم
۱۴
ذرهای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید
تصاویر و صوت

نظرات
علیرضا
علیرضا
فزهاد
محمد
محمد
عباس