عطار

عطار

نومریدی که پیر خود را به خواب دید

۱

نو مریدی بود دل چون آفتاب

دید پیر خویش را یک شب به خواب

۲

گفت از حیرت دلم در خون نشست

کار تو برگوی کانجا چون نشست

۳

در فراقت شمع دل افروختم

تا تو رفتی من ز حیرت سوختم

۴

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی

کار تو چونست آنجا، بازگوی

۵

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست

می‌گزم دایم به دندان پشت دست

۶

ما بسی در قعر این زندان و چاه

از شما حیران تریم این جایگاه

۷

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا

بیش از صد کوه در دنیا مرا

تصاویر و صوت

منطق الطیر عطار به کوشش دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی - عطار نیشابوری - تصویر ۴۱۸

نظرات