
عطار
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
۱
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
۲
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
۳
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
۴
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
۵
پیر گفتش ماندهام حیران و مست
میگزم دایم به دندان پشت دست
۶
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
۷
ذرهای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
تصاویر و صوت

نظرات