
عطار
حکایت محمود و دیوانهٔ ویرانهنشین
۱
شد مگر محمود در ویرانهای
دید آنجا بیدلی دیوانهای
۲
سر فرو برده به اندوهی که داشت
پشت زیر بار آن کوهی که داشت
۳
شاه را چون دید، گفتش دورباش
ورنه بر جانت زنم صد دور باش
۴
تو نهای شاهی، که تو دون همتی
در خدای خویش کافر نعمتی
۵
گفت محمودم، مرا کافر مگوی
یک سخن با من بگو، دیگر مگوی
۶
گفت اگر میدانیی ای بیخبر
کز که دور افتادهای زیر و زبر
۷
نیستی خاکستر و خاکت تمام
جمله آتش ریزیی بر سر مدام
تصاویر و صوت


نظرات