عطار

عطار

حکایت محمود و مردی خاک‌بیز

۱

یک شبی محمود می‌شد بی‌سپاه

خاک بیزی دید سر بر خاک راه

۲

کرده بد هر جای کوهی خاک بیش

شاه چون آن دید، بازو بند خویش

۳

در میان کوه خاک او فکند

پس براند آنگاه چون بادی سمند

۴

پس دگر شب باز آمد شهریار

دید او را همچنین مشغول کار

۵

گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی

ده خراج عالم آسان یافتی

۶

همچنان بس خاک می‌بیزی تو باز

پادشاهی کن که گشتی بی‌نیاز

۷

خاک بیزش گفت آن زین یافتم

آن چنان گنجی نهان زین یافتم

۸

چون ازین در دولتم شد آشکار

تا که جان دارم مرا اینست کار

۹

مرد این ره باش تا بگشایدت

سر متاب از راه تا بنمایدت

۱۰

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست

تو طلب کن زانک این در بسته نیست

تصاویر و صوت

منطق الطیر عطار نیشابوری با مقدمه و تصحیح حمید حمید - فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۶۰

نظرات