عطار

عطار

بخش ۷ - در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید

۱

بدان خود را و خود را کن فراموش

تو جوهر ذات را میدان و بخروش

۲

بدان خود را که تا مظهر ببینی

ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی

۳

بدان خود را که حلّاجم چنین گفت

که از اسرارنامه دُر توان سفت

۴

بدان خود را که مرغ لامکانی

کتاب طیر ما را آشیانی

۵

بدان خود را و خسرو دان تو معنا

الهی نامه گفتست این معمّا

۶

بدان خود را که پند من شفیق است

مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست

۷

بدان خود را که بلبل نامه‌داری

به اشترنامه کی همخانه داری

۸

بدان خود را اگر تذکیره خوانی

جمیع اولیا را دیده دانی

۹

بدان خود را که این معراج نامه

به هفتم آسمان دارد علامه

۱۰

بدان خود را که این مختارنامه است

دو عالم را از و دانه و دام است

۱۱

بدان خود را جواهر نامه کن کوش

بشرح القلب من فی الحال می نوش

۱۲

بدان خود را که این هفده کتب را

نهادم بر طریق علم اسما

۱۳

شمار بیت اینها را بگویم

من از کشف معانی تخم جویم

۱۴

دویست و دو هزار و شصت بیت است

برای سالکان هر بیت بیت است

۱۵

مرا در علم و حکمت بس کتبها است

ولیکن آن به پیش مرد داناست

۱۶

هر آن شخصی که خواند او تمامش

بهشت عدن می‌باشد مقامش

۱۷

همه علمی به پیش او مکمل

همه حکمت به پیش او مسجل

۱۸

هر آن دانا که آن جمله نیابد

بجهد وسعی خود دو سه بیابد

۱۹

تمام علم و حکمت اندرین دوست

طریق اولیا میدان در این کوست

۲۰

همه در این کتب پیدا ببیند

ازو مقصود هر دو کون چیند

۲۱

کدامند این کتب ای یار شبخیز

که دارد او دمی همچون قمر تیز

۲۲

کتاب جوهر الذاتست و مظهر

بود در پیش دانای مطّهر

۲۳

همه در پیش دانا هست روشن

به پیش عارفانش همچو گلشن

۲۴

هر آنکس را که دولت بختیار است

مراورا این کتبها در کنار است

۲۵

هر آنکس کو بحیدر راه بین شد

بجوهر ذات و مظهر همنشین شد

۲۶

هر آنکس کو محبّ هر دو پور است

مراورا این کتبها همچو نور است

۲۷

دو پور و دو کتب از بهر شاه است

دگرها غرق دریای گناه است

۲۸

هر آنکس کو ازین بحر است آگاه

صفات ذات او شد قل هوالله

۲۹

محمّد بود از بهر حق آگاه

نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه

۳۰

به ره از هستی خود شو گریزان

که تایابی مقام قرب جانان

۳۱

ترا چندانکه گفتم غیر کردی

بمعنی خویش را در دیر کردی

۳۲

دریغا سی ونه سال تمامت

بکردم درمعانیها سلامت

۳۳

همه اوقات من در پیش نادان

برفت از دست کو مرد صفادان

۳۴

ولیکن شکر گویم صد هزاری

که دارد ملک اسرارم مداری

۳۵

دوعالم گر ازین اسرار گویند

نه براین شیوهٔ عطّار گویند

۳۶

بحمدالله که عارف راز دار است

چو اشترهای مستم در قطار است

۳۷

مرا ملک سلیمان درنگین است

که انسانم بمعنی همنشین است

۳۸

ز بهر عارفان دارم کتبها

که گویندم دعا در صبح اعلا

۳۹

هلا ای عاشق مست سخندان

ترا باشد همه اسرار در جان

۴۰

بگویم با تو حال دین و تقوا

اگرداری دمی با من مدارا

۴۱

ز آدم تا به این دم علم دارم

چو تخم عشق درجانت بکارم

۴۲

ز آدم نور عرفان گشت پیدا

ولی در پرده پنهان بود آنجا

۴۳

بدور مصطفی کرد اوظهوری

بجان حیدر آمد او چو نوری

۴۴

ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت

به همراهان اهل فسق کی گفت

۴۵

ز آدم تا بایندم سر همو گفت

یکی منصور بی دانش فرو گفت

۴۶

سرش اندر سر اینکار رفت او

مرا خود او همی گوید که رو گو

۴۷

وگرنه من کیم یک مستمندی

چو صیدی اوفتاده درکمندی

۴۸

کمندم او فکند و صید اویم

ز چوگانش در این میدان چو گویم

۴۹

رو ای درویش سالک راه او گیر

شنو اسرار معنیهاش از پیر

۵۰

برو در لو کشف بنگر زمانی

اگر داری بکویش آشیانی

۵۱

که تا حل گرددت اسرار مشکل

شوی اندر طریقت مرد کامل

۵۲

ترا انسان کامل می‌توان گفت

منافق را چو جاهل می‌توان گفت

۵۳

اگرداری ز علم دین تونوری

تو داری در دو عالم خوش حضوری

۵۴

تو داری آنچه مقصود جهان است

از آن جایت بچارم آسمانست

۵۵

بیا این گنج را سرپوش بردار

که تا بینی تو روی خوب دلدار

۵۶

بیک صورت بیک معنی بیک حال

همو باشد درون این زمان قال

۵۷

ولیکن خاص دیگر یار دیگر

برون پرده خود اغیار دیگر

۵۸

بیک جوزی که نامش چار مغز است

تو اصل روغنش میدان که نغز است

۵۹

دگرها را بباید سوختن زود

که تا از وی برآید بوی چون دود

۶۰

دگر آن روغنش گر در چراغی

بمانی و بسوزیش چو داغی

۶۱

ازو مقصود دیگر نیز زاید

که پیش اهل معنی رو نماید

۶۲

شعاع او نمی‌دانی و رفتی

همان بهتر که اندر خاک خفتی

۶۳

تو این خورشید انور را نبینی

چو کوران بر سر رهها نشینی

۶۴

کسی کو روز این خورشید نادید

بشب او شمع ما را او کجا دید

۶۵

جهان اندر جهان خورشید و نور است

وگراندر جنان رضوان و حور است

۶۶

مرا با اصل اینها کار باشد

هم اویم دلبرو دلدارباشد

۶۷

چو بد اصلی ندانی اصل خود را

ترا کی باشد اندر کوی ما جا

۶۸

تو ناپاکی و هم ناپاک زاده

ز حتّ شهسوار ما پیاده

۶۹

هر آنکس را که حبّ حیدری نیست

شعاع روی او خود انوری نیست

۷۰

هر آنکس کو باین ره راه برده

ز عرش هفتمین خرگاه برده

۷۱

بیا در راه حق جان را فدا کن

پس آنگه کار خود با او رها کن

۷۲

بیا و صدق خود بر صادقان خوان

تو حال معنوی بر عاشقان خوان

۷۳

میا درخانهٔ مستان تو هشیار

اگر هستی تو واقف خود ز اسرار

۷۴

اگر آئی چو ایشان مست گردی

بدور مالکان پابست گردی

۷۵

ولیکن هر که صالح نیست چون ما

ندارد او میان اولیا جا

۷۶

اگر هستی تو قابل جای داری

تو بی‌شک در بهشت خود پای داری

۷۷

وگرنه میشوی همچون حماری

به انسانت نباشد هیچ کاری

۷۸

دریغا و دریغا و دریغا

که کردی خویش را در دین تو رسوا

۷۹

تو انسان بودی و انسان تو بودی

میان اولیا برهان تو بودی

۸۰

تو انسان بودی و انسان رفیقت

محمّد بود در عقبی شفیقت

۸۱

تو انسان بودی و انسانت میثاق

ولیکن در معانی گشتهٔ عاق

۸۲

تو انسان بودی و انسان امیرت

امیرالمؤمنین بُد دستگیرت

۸۳

ولیکن خویش را نشناختی تو

تو ایمان را بیک جو باختی تو

۸۴

دریغا نام فرزندیّ آدم

که باشد بر تو این نام مسلّم

۸۵

تو شرعش را چو من دان ای برادر

بکن از لفظ عطّار این تو باور

۸۶

بهر چه الله گفت احمد چنان کرد

نماز خویش را بر آسمان کرد

۸۷

بخاطر هیچ غیر او میآور

تمامی ورد او الله اکبر

۸۸

تو گر اندر نمازی خواب داری

ز رحمت روی خود بی آب داری

۸۹

نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد

ز طوق لعنتت صد پیچ باشد

۹۰

بخاطر فکر دنیا همچو نمرود

شدستی پیش اهل الله مردود

۹۱

اگر خواهی که با مقدار باشی

به این عالم تو با اسرار باشی

۹۲

بکن پیشه تو عزلت را بعالم

که گویندت توئی فرزند آدم

۹۳

بکن همره تو علم عارفان را

که تا همره شوی تو صالحان را

۹۴

بکن با علم معنی آشنائی

که تا آید به قلبت روشنائی

۹۵

بکن اصلاح ملکت ای برادر

اگر هستی تو خود ازنسل بوذر

۹۶

ز نسل بوذر غفّار دیدم

بتون از وی معانیها شنیدم

۹۷

ازو احوال جانان گشت معلوم

نبد پیش من این اسرار مفهوم

۹۸

هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت

چو جبریل آسمان در زیر پر یافت

۹۹

هر آنکس کو معانی را بداند

کلام الله را از بر بخواند

۱۰۰

مرا مقصود معنیهاش باشد

میان جان من غوغاش باشد

۱۰۱

ز معنیّ کلام الله محوم

نه چون مفتی بیمعنی است صحوم

۱۰۲

مرا فتوی ز حکم این کلام است

نه ازگفتار شیخ و شرح عامست

۱۰۳

ز شرح عام بگذر شرح او خوان

که تا گردی معانی دان قرآن

۱۰۴

به پیشم کفر باشد قول مفتی

بدام زرق و سالوسش نیفتی

۱۰۵

تو گرد فشّ و دستار بلندش

نگردی تا نیفتی در کمندش

۱۰۶

تو ایشان را مدان انسان عاقل

که ایشانند مثل خر در آن گل

۱۰۷

تو از ایشان مجو معنی قرآن

از ایشان گرروایت هست برخوان

۱۰۸

روایت حقّ ایشان شد به تقلید

مرا خود نطق قرآنست و توحید

۱۰۹

تو گرد عارفان راه حق گرد

بدین مصطفی میباش خود فرد

۱۱۰

تو شرع مصطفی چون شاه من دان

که او بوده است نصّ و بطن قرآن

۱۱۱

امیرالمؤمنین انسان کامل

به پیشش هر دوعالم یک منازل

۱۱۲

تو منزلگاه شاه ما چه دانی

وگردانی چرا مظهر نخوانی

۱۱۳

ز مظهر گرددت روشن شریعت

معانی دان شوی در سرّ وحدت

۱۱۴

ز مظهر تو طریقت را بیابی

بجوهر ذات من خود نور یابی

۱۱۵

ز جوهر ذات من ذات خدابین

حقیقت در وجود انما بین

۱۱۶

مرا دانای اسرار معانی

بگفتا ای رفیق من چه خوانی

۱۱۷

بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل

به آخر سورهٔ طاها مکمّل

۱۱۸

بیا ای نور خود را نیک بشناس

ز شیطانان دنیا زود بهراس

۱۱۹

تو این خلقان دنیا را شناسی

که ایشانند چون شیطان لباسی

۱۲۰

کسی کو زین چنین شیطان جداشد

مراو را طوق ازگردن رها شد

۱۲۱

ولیکن این چنین دولت که یابد

کسی کز جاه دنیا روی تابد

۱۲۲

بگویم اصل درویشی کدام است

که این معنی بعالم نی بعام است

۱۲۳

بگویم با تو ای درویش کن گوش

مکن ما را در این معنی فراموش

۱۲۴

به اوّل آنکه پیش نور باشی

دوم آنکه ز دنیا دور باشی

۱۲۵

سیم آنکه ز خلق این جهان تو

کناره گیری و باشی تو نیکو

۱۲۶

ز اوّل نور میدانی چه باید

بود پیری که از وی علم زاید

۱۲۷

نه آن علمی که زرّاقان بخوانند

نه آن علمی که سالوسان بدانند

۱۲۸

بنور آن علم آموزد که حق گفت

نه آن علمی که او وی را سبق گفت

۱۲۹

بتو از معنی قرآن بگوید

ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید

۱۳۰

بروای یار ازدنیا جدا شو

پس آنگه در معانی رهنما شو

۱۳۱

هر آنکس کو خبر از بود دارد

همه دنیا و دین نابود دارد

۱۳۲

مر او را با اناالحق کار باشد

چه پروایش ز پای دار باشد

۱۳۳

ز اصل و وصل دارم من خبرها

که تا گردی تو واقف از خطرها

۱۳۴

که این دنیا خطر بسیار دارد

بسی را همچو خود افگار دارد

۱۳۵

خداوندا ازین جمله خطرها

نگهداری تو درویشان دین را

۱۳۶

که درویشان ترا دانند و خوانند

ز اسرار تو خود درها فشاند

۱۳۷

ز درویشی تو سلطانی و برهان

ترا باشد مراد از وصل جانان

۱۳۸

توئی آنکه بحکمت همنشینی

طریق شرع را در خویش بینی

۱۳۹

شریعت خانهٔ دان همچو این بند

طریقت اندرو هم قفل و هم بند

۱۴۰

حقیقت یار در خانه نشانده

همه مستان حق جانها فشانده

۱۴۱

همه کرّوبیان لبیّک گویان

بگرد خانه خود از بهر جانان

۱۴۲

بیا ای دوست بنشین باهم آنجا

میفکن این چنین روزی بفردا

۱۴۳

هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد

به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد

۱۴۴

بنقد این سود در بازار عشق است

برای عاشقان اذکار عشق است

۱۴۵

بذکر دوست مست مست مستم

بهشیاریّ او از جای جستم

۱۴۶

تو هم پاداری و گوش و بصر هم

بکن از غیر حق این دم حذر هم

۱۴۷

بجه از جوی این دریای پرخون

وگرنه اوفتی دروی هم اکنون

۱۴۸

هر آنکس کو زجوی این جهان جست

بدریای جنانش هست صد شصت

۱۴۹

بهر شستی هزاران ماهی حور

فتاده هم ز رضوان با چنان نور

۱۵۰

اگر تو ای برادر هوشداری

سخنهای معانی گوش داری

۱۵۱

در آیینی نهان صد بحر اسرار

بهر بحری هزاران درّ شهوار

۱۵۲

تو آن دُر در همه الفاظ من دان

که تا گردد معانی بر تو آسان

۱۵۳

هر آنکس کو معانی دان چو من شد

ملایک پیش او بی‌خویشتنشد

۱۵۴

هر آنکو کو بداند سرّ جانان

برد همراه خود او کلّ ایمان

۱۵۵

هر آنکس را که ایمان نیست مرده است

به آخر خویش با شیطان سپرده است

۱۵۶

هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش

دو عالم شد تمامی زیر پایش

۱۵۷

هرآنکس کو بحکمت پیش دیده

طریق شرع را در خویش دیده

۱۵۸

هر آنکس کو نظاره کرد جان را

طلاقی داد او ملک جهان را

۱۵۹

تو اندر این جهان تا چند باشی

به این مشت دغل در بند باشی

۱۶۰

شکن این بند از دنیا برون شو

بکوی آخرت چون من درون شو

۱۶۱

که تا بینی کیانند مست جبّار

ولی درخلوت یارند هشیار

۱۶۲

ز هشیاران عقبایت خبر نیست

بشیطانان دنیایت ظفر نیست

۱۶۳

تو شیطان را بگیر و دور انداز

درون بوتهٔ دنیاش بگداز

۱۶۴

که تا ایمن شوی از مکرش ای یار

وگرنه درجهان گردی تو مردار

۱۶۵

هر آنکس کو شود مردار خواره

وجود او جراحت گشت و پاره

۱۶۶

ز مردار جهان بگذر چو مردان

که تا گردی مطهّر بهر جانان

۱۶۷

هرآنکس کو ز آلایش برونست

هم او مقصود کلّ کاف ونونست

۱۶۸

ز بهر تو سخن بسیار گفتم

دو صد من گوهر اسرار سفتم

۱۶۹

دو عالم راز بهرت راست کردم

ز دوزخ من ترا در خواست کردم

۱۷۰

چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم

برین اوقات بی معنیت خندم

۱۷۱

ز اوقاتت هزاران گریه زاید

رهت مالک بدوزخ میگشاید

۱۷۲

پس آنگه خط مردودی کشندت

بقعر دوزخ تابان برندت

۱۷۳

ببین اوقات خود را ای برادر

مکن تو گفت شیطان هیچ باور

۱۷۴

هزاران آدمی کو علم خوانده

بگرد خویشتن خطّی کشانده

۱۷۵

که من در علم خود ناجی شدستم

میان عالمان عالی شدستم

۱۷۶

همی گوید دماغم پر ز علمست

همه اجسام من خود کان حلمست

۱۷۷

مرا از علم و حلمت حال باید

نه همچون آن مدرّس قال باید

۱۷۸

ز حال انسان کامل نور گردد

ز قال بد مدرّس کور گردد

۱۷۹

غلطهای حماران درس گویند

میان مدرسه خود قرس گویند

۱۸۰

ز قرس و درس بگذر راه او گیر

پس آنگه رو بخاک راه اومیر

۱۸۱

وگرنه کور گردی اندرین راه

نگردد هیچکس از حالت آگاه

۱۸۲

هرآنکس کو بباطن کور باشد

بباطن خود زعلمم عور باشد

۱۸۳

هر آن کز علم معنی دیده کور است

باو این علم دنیا نیز زور است

۱۸۴

بیا از علم معنی پرس ما را

اگرداری بحال خویش پروا

۱۸۵

برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان

درو گفتم همه اسرار آسان

۱۸۶

برو او را ز سر تا پا بخوانش

که تا گردی تو نور آسمانش

۱۸۷

بتابی بر جمیع خلق عالم

منوّر باشی همچون نور آدم

۱۸۸

بدانش خود کلید علم معنا

بدانش خود تونور روح عیسی

۱۸۹

کلید جمله توحید الاه است

بر این معنی شه مردان گواه است

۱۹۰

شه مردانست علم وحال و گفتم

ازو من درّ هر اسرار سفتم

۱۹۱

اگر صد قرن باشد عمر نوحت

بدنیا دمبدم باشد فتوحت

۱۹۲

چو اسرارش ندانی خود تو گیجی

میان عارفان بر مثل هیجی

۱۹۳

برو عارف شو و اسرار او دان

پس آنگه مظهر انوار او دان

۱۹۴

که تاکشفت شود اسرار مبهم

شوی در پیش اهل الله محرم

۱۹۵

مرا شوقش ز عالم کرد بیرون

بعشقش آمدم در عالم اکنون

۱۹۶

بعشقش زنده باشم در جهان من

شدم دانای سرّ لامکان من

۱۹۷

زنم لبّیک منصوری بعالم

به دانا ختم شد والله اعلم

۱۹۸

هر آنکس را که دانا همنشین است

بر او علم معانی خود یقین است

۱۹۹

هر آنکس کو ز دانا روی تابد

به آخر او جزای خویش یابد

۲۰۰

ترا دانا رفیق نیک باشد

که تا از چاه کفرت خود برآرد

۲۰۱

ترا دانا رفیق ملک جانست

که در شهر معانی او زبان است

۲۰۲

ترا دانا بسوی خویش خواند

بمحشر از صراطت بگذراند

۲۰۳

ترا دانا دهد از حوض کوثر

شرابی همچو روح جان مطهّر

۲۰۴

ترا دانا کند واقف ز اسلام

مرو در کوی نادان کالأنعام

۲۰۵

ترا دانا ز دانش راز گوید

طریق علم معنی بازگوید

۲۰۶

ترا دانا کند ازحال آگاه

برو تو فکر خود کن اندرین راه

۲۰۷

ترا دانا بحقّ واصل کند زود

اگر صافی کنی این جسم مقصود

۲۰۸

ترا دانا همه توحید گوید

ز نوروز محبّت عید گوید

۲۰۹

ترا دانا کند خود عقل همراه

ترا دانا کند از حالت آگاه

۲۱۰

ترا دانا بحکمت رهنمون کرد

پس آنگه روح حیوانی برون کرد

۲۱۱

ترا دانا زاصل کار گوید

میان شرع و حکمت یار گوید

۲۱۲

ترا دانا براه فقر آرد

درون توبه عشقت گذارد

۲۱۳

ترا دانا زند از عشق اکسیر

که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر

۲۱۴

ترا دانا کند از من خبردار

که تا آئی بسوی من دگر بار

۲۱۵

ترا دانا هم از عطّار گوید

نه از قاضیّ و از طرّار گوید

۲۱۶

ترا دانا برون آرد ز تقلید

نماید خود ترا این راه توحید

۲۱۷

ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی

برون آرد مثال نوح و کشتی

۲۱۸

ترا دانا ز مکر او رهاند

چو نوحت اندر آن کشتی نشاند

۲۱۹

ترا دانا مثال بحر باید

که لب خشک آید و خوش رخ گشاید

۲۲۰

ترا دانا دهد از عشق بهره

تو باشی در معانیهاش شهره

۲۲۱

ترا دانا رهاند از بدیها

مکن خود را چو شیخ بدتورسوا

۲۲۲

ترا دانا بشرع مصطفی خواند

دگر بر تو طریق مرتضی خواند

۲۲۳

طریق مرتضی ایمان کل دان

وزو هر دم کتاب عاشقان خوان

۲۲۴

طریق مرتضی یک راه دارد

حقیقت را بمعنی شاه دارد

۲۲۵

شریعت کرد او شد در طریقت

طریقت ورد او شد در حقیقت

۲۲۶

حقیقت غیر او من غیر دانم

چو منصور این معانی من بخوانم

۲۲۷

از آن درجسم عطّار آمدی تو

که برگوئی اناالحق را تو نیکو

۲۲۸

اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی

میان عاشقان محرم تو باشی

۲۲۹

درون شمع احمد راه دیدم

شه مردان از آن آگاه دیدم

۲۳۰

کسی بهتر ازو این ره نرفته

وگر رفته رهش از وی شنفته

۲۳۱

کسی دیگر ندارد حدّ این قرب

وگر گوید بحلقش ریز خود سرب

۲۳۲

مرا تیز است مظهر سرب ریزان

میان جان دشمن نار سوزان

۲۳۳

تو سربش ریز در حلق و برون شو

بجوهر ذات من چون درون شو

۲۳۴

که تا گردی همچون شیخ مردان

از آنکو نخوتی دارد چو شیطان

۲۳۵

هر آنکس را که نخوت یار باشد

امیر ما ازو بیزار باشد

۲۳۶

امیرم آنکه مدّاحش خلیل است

تولّدگاه او خانهٔ جلیل است

۲۳۷

بکعبه زاد از مادر امیرم

از آن شد حلقهٔ او دستگیرم

۲۳۸

بدانستم من این دم راه خود را

از آن گشتم بعالم مست و شیدا

۲۳۹

هر آنکس را که حیدر راهبر شد

درون جنّت او همچون قمر شد

۲۴۰

هر آنکس را که حیدر دوستار است

محمّد خود شفیعش در شمار است

۲۴۱

هر آنکس را که حیدر میر دین شد

خوارج بیشکی با او بکین شد

۲۴۲

هر آنکس را که حیدر مقتدایست

تمام جان و تن نور صفایست

۲۴۳

هر آنکس را که حیدر میر باشد

چه پروایش ز شاه و میر باشد

۲۴۴

هر آنکس را که حیدر پیش خواند

بدرب هیچکس او را نراند

۲۴۵

هر آنکس را که حیدر خود شفیق است

خداوندش بمعنی دان رفیق است

۲۴۶

هر آنکس را که حیدر شد طلبکار

هزارش یوسف مصری خریدار

۲۴۷

هر آنکس را که حیدر شد امامش

همه اسرار معنی شد تمامش

۲۴۸

هر آنکس را که حیدر یار غار است

چه پروایش ز زهر و نیش مار است

۲۴۹

هر آنکس را که حیدر لطف دارد

بجنت حوریانش عطف دارد

۲۵۰

هر آنکس را که حیدر کرد بیرون

خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون

۲۵۱

هر آنکس را که حیدر نور تن شد

مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد

۲۵۲

هر آنکس را که حیدر جام دارد

در او مستی حقّ آرام دارد

۲۵۳

هر آنکس را که حیدر شد زبانش

بخواند مظهر وداند بیانش

۲۵۴

هر آنکس را که حیدر گفت سلمان

تو او را بوذر و غفّار میخوان

۲۵۵

هر آنکس را که حیدر شد محبّش

طبیب حاذق آمد کلّ طبّش

۲۵۶

هر آنکس را که حیدر حقّ نماید

درخت دید از ذاتش برآید

۲۵۷

برو ای یار برخطّش بنه سر

که تا آزاد گردی همچو بوذر

۲۵۸

برو ای یار گفتم گوش کن تو

میان عارفان خاموش کن تو

۲۵۹

اگر خاموش بنشینی چو مردان

نباشد خود ترا ز اسرار نقصان

۲۶۰

وگرگوئی بکشتن می‌کشندت

بگویندت توئی رافض برندت

۲۶۱

ندانستی که رافض کیست ای سگ

بگویم تا شود خود خشکت این لب

۲۶۲

روافض آنکه دین شه ندارد

بکوی مرتضی این ره ندارد

۲۶۳

روافض آنکه ملعون شد در اسلام

ندارد او براه شاهم اقدام

۲۶۴

روافض آنکه دین غیر دارد

بکوی غیر حیدر سیر دارد

۲۶۵

روافض آنکه حق بیزار زو شد

بدوزخ مالکان دل زار ازو شد

۲۶۶

روافض آنکه دین تغییر داده است

بغیر راه حق راهی نهاده است

۲۶۷

روافض آنکه او اغیار دیده است

تمام آل احمد خار دیده است

۲۶۸

روافض آنکه ازتوحید دور است

بعلم چار مذهب خود کفور است

۲۶۹

مرا نام احد بس دل پسند است

که ایمانم بسی شیرین چو قنداست

۲۷۰

مرا احمد بشرعش ره یکی داد

نهادی تو مراو را چار بنیاد

۲۷۱

خدا و مصطفی را دور کردی

بهر دو کون خود را کور کردی

۲۷۲

امیرمؤمنان را دین چو تو نیست

ویا چون حنبل و شافع نکو نیست

۲۷۳

همه را راه راه احمدی هست

ولی در ذات بعضی بس بدی هست

۲۷۴

ابابکر و عمر را دوست دارید

همه را پیرو احمد شمارید

۲۷۵

همه را دین حق یک شد نه دو شد

ترا خار مغیلان در گلو شد

۲۷۶

ترا ایمان سلمانیت باید

که تا خورشید از کوهت برآبد

۲۷۷

ترا ایمان بایشان هست محکم

که ایشانند نورذات آدم

۲۷۸

چرا غافل شدی از حال ایشان

مگر رفته است از ذات تو ایمان

۲۷۹

مرا ایمان علیّ مرتضایست

که او در دین احمد مقتدایست

۲۸۰

مرا دین نبی از وی مسلّم

که او بد مصطفی را یارو همدم

۲۸۱

مرا تعلیم دین مصطفی کرد

همه مذهب ز دین او جدا کرد

۲۸۲

مرا کرد او اشارت خود بجعفر

که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز

۲۸۳

بگفتا گفت او گفت نبیّ است

بمعنی و بتقوی او ولیّ است

۲۸۴

بزهد و پاکی او حق گواه است

تمام اولیآ را عذر خواه است

۲۸۵

باو ختمست ایمان و توکّل

تو بر غیرش مکن چنگ توسّل

۲۸۶

که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟

مرا از لطف خود مگذار محروم

۲۸۷

تو بحر حلم و کان جود و علمی

تو مست بادهٔ صافی و سلمی

۲۸۸

ترا باده ز دست باب دادند

تمام اهل حق را آب دادند

۲۸۹

کرا قدرت که آن باده بنوشد

مگر او جامهٔ شاهی بپوشد

۲۹۰

کرا قدرت که پا بر کتف احمد

نهد غیر از تو ای سلطان سرمد

۲۹۱

کرا قدرت که گوید لو کشف را

و یا داند وجود من عرف را

۲۹۲

کرا قدرت که گویدحق بدیدم

و یا گوید که از او این شنیدم

۲۹۳

کرا قدرت که استادیّ جبریل

کند در علم قرآن تا به انجیل

۲۹۴

کرا قدرت که او اسرار داند

به پیش او مگر عطّار داند

۲۹۵

چو عطار این زمان از سرگذشته‌است

به جان جان جان مهرت نوشته است

۲۹۶

بگوید سرّ اسرارت به هر کو

برآرد نعرهٔ یاهو و من هو

۲۹۷

ورای ذکر تو ذکری ندارم

ورای فکر تو فکری ندارم

۲۹۸

توئی مظهر نمای کل مظهر

توی اندر وجود من منوّر

۲۹۹

جهان از نور تو روشن شناسم

همین باشد بمعنی خود لباسم

۳۰۰

به پیش احمق نادان چگویم

که یک گامی نرفته او بکویم

۳۰۱

مرا از احمق نادان گریز است

که کار احمقان جنگ و ستیز است

۳۰۲

برو بر گفت دانایان عمل کن

نه همچو احمقان مکر و دغل کن

۳۰۳

مرا باشد زبان چون نور روشن

ترا باشد زبان گفت الکن

۳۰۴

بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت

که او در گوش جان من ندا گفت

۳۰۵

که من روشن ترم از نور خورشید

گرفته همچو عاشق ملک جاوید

۳۰۶

من این مظهر بلفظ عام گفتم

گهی پخته و گه خود خام گفتم

۳۰۷

که فهم خلق دروی خوش برآید

ز جهل و کبر خود بیرون درآید

۳۰۸

وگرنه خود بالفاظ شریفش

همی گفتم که می‌آید حریفش

۳۰۹

دل درویش ازو محروم ماند

به پیش خادم و مخدوم ماند

۳۱۰

بچشم دانش اندر وی نظر کرد

همه عبّاد عالم را خبر کن

۳۱۱

درو گم کرده‌ای من علم عالم

ز دور خویشتن تا دور آدم

۳۱۲

تو ختم این معمّا کن که بسیار

سخن دارم من از اسرار دلدار

تصاویر و صوت

مظهر العجایب و مظهر الاسرار با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس (عماد) - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۹۷

نظرات

user_image
محمد مهدی قربانی
۱۳۹۴/۰۸/۲۷ - ۰۲:۰۸:۳۳
کاملا مشخصه که این اشعار،سروده ی عطار نیست!گفته:"دویست و دو هزار و شصت بیت استبرای سالکان هر بیت بیت است"طبق شرح عطار نوشته ی استاد بدیع الزمان فروزانفر ص 40،مجموع ابیات شیخ،44590 بیت است.و نیز کل آثار او 10 است:9اثر منظوم و 1 اثر منثور.در ضمن کسی که 202060 بیت شعر گفته باشه،چنین ابیات ضعیفی رو نمیگه.پس معلومه که اینا انتساب غلطه.(رضا قلی خان هدایت 190 کتاب به عطار نسبت داده)