
عطار
بخش ۱۲ - الحكایة و التمثیل
۱
عیسی مریم به غاری رفته بود
در میان غار مردی خفته بود
۲
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
۳
گفت من کار دو عالم کرده ام
تا ابد ملکی مسلم کرده ام
۴
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
۵
جملهٔ دنیا به نانی میدهم
نان به سگ چون استخوانی میدهم
۶
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
۷
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
۸
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
۹
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
۱۰
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
نظرات