
عطار
بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
۱
وقت غز خلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده
۲
رخت میکردند پنهان هرکسی
پیشوایان گم شده در هر پسی
۳
رفت آن دیوانه بر بام بلند
ژندهٔ را در سر چوبی فکند
۴
چوب گردانید گرد سر بسی
مینیندیشید یک جو از کسی
۵
گفت ای دیوانگی من بینوا
دارم از بر چنین روزی ترا
۶
در چنان روزی که جان را بیم بود
مرد بیدل خسرو اقلیم بود
۷
تو نمیدانی که چون آهو ز سگ
راه زن بگریزد از عریان بتک
۸
تا ترا نقدیست بند جان تست
ور نداری هیچ جمله آن تست
۹
هرچه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
تصاویر و صوت

نظرات