
عطار
بخش ۸ - الحكایة و التمثیل
۱
بوسعید مهنه شیخ محترم
بود در حمام با پیری بهم
۲
سخت حمامی خوش ودمساز بود
زانکه آب و آتشش هم ساز بود
۳
پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست
وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست
۴
شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست
گفت میدانم بگویم با تو راست
۵
چون درین حمام شیخی چون تو هست
خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
۶
شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان
پای من چون آوریدی در میان
۷
پیر گفتش تو بگو شیخا جواب
کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب
۸
گفت حمامیست خوش از حد برون
کز متاع جملهٔ دنیای دون
۹
نیست جز سطل و ازاری با تو چیز
وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز
نظرات
سعیدحدادی