
عطار
بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
۱
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک
دید او را در میان خون و خاک
۲
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
۳
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
۴
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
۵
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
۶
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
۷
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
۸
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
۹
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
نظرات