
عطار
بخش ۴ - الحكایة و التمثیل
۱
آن یکی دیوانهٔ میگفت زار
کز همه عالم مرا اینست کار
۲
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
۳
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
۴
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
۵
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
۶
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
۷
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
۸
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
۹
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
۱۰
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
نظرات