
عطار
بخش ۸ - الحكایة و التمثیل
۱
صوفئی را گفت مردی از رجال
کای جهان گردیده چون داری تو حال
۲
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
۳
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
۴
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
۵
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
۶
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
۷
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
۸
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
۹
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
۱۰
در میان این و آن درمانده ام
تا که جان دارم بجان درمانده ام
۱۱
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
نظرات