
عطار
بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
۱
در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه
۲
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
۳
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس
۴
بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ
۵
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار
۶
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
۷
گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس
۸
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
۹
چون نصیبت زین همه یک مانده ست
گرد کردن این همه بی فائده ست
نظرات