
عطار
بخش ۵ - الحكایة و التمثیل
۱
گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه
چهرهٔ گلناریش مانند کاه
۲
نه طراوت مانده در رخسار او
نه حلاوت مانده در گفتار او
۳
گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس
کاتشم در دل فکندی بیقیاس
۴
بود پیش شاه خلقی بیشمار
هر یکی از بهر کاری بیقرار
۵
گفت خلق بی حسابند این همه
چون بگویم چون حجابند این همه
۶
شاه خالی کرد حالی جایگاه
تا ایاز آنجا بماند و پادشاه
۷
گفت اکنون راز برگوی این زمان
چون حجاب خلق برخاست از میان
۸
گفت شاها من حجابم چون کنم
خویش را بو کز میان بیرون کنم
۹
چون حجاب خویش در عالم منم
خلق بود آن دم حجاب این دم منم
۱۰
تا که میماند ز من یک موی باز
نیست روی آنکه بتوان گفت راز
۱۱
چون نمانم من تو مانی جمله پاک
راز من آنگه برون جو شد ز خاک
۱۲
پاکبازانی که درویش آمدند
هر نفس در محو خود بیش آمدند
۱۳
در حقیقت جمله او را خواستند
لاجرم خصمی خود را خاستند
نظرات