عطار

عطار

بخش ۷ - الحكایة و التمثیل

۱

عاشقی روزی مگر خون میگریست

زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست

۲

گفت میگویند فردا کردگار

چون کند تشریف رؤیت آشکار

۳

چل هزاران ساله بدهد بر دوام

خاصگان قرب خود را بار عام

۴

یک زمان زانجا بخود آیند باز

در نیاز افتند خو کرده بناز

۵

زان همی گریم که با خویشم دهند

یک نفس در دیدهٔ‌ خویشم نهند

۶

چون کنم آن یک نفس با خویشتن

میتوانم کشت ازین غم خویش من

۷

باخدا باشم چو بیخود بینیم

تاکه با خود بینیم بد بینیم

۸

آن زمان کز خود رهائی باشدم

بیخودی عین خدائی باشدم

۹

هر که موئی پای آرد در میان

باز ماند یک سر موی از عیان

۱۰

محو باید مرد در هر دو سرای

پای از سر ناپدید و سر ز پای

۱۱

گر سر موئی تفاوت میبود

جمله سر تاپای او بت میبود

تصاویر و صوت

نظرات