
عطار
بخش ۹ - الحكایة و التمثیل
۱
در رهی میرفت شبلی دردناک
دید دو کودک در افتاده بخاک
۲
زانکه جوزی در میان افتاده بود
هر دو را دعوی آن افتاده بود
۳
هر دو از یک جوز میکردند جنگ
شیخ گفتا کرد میباید درنگ
۴
تا من این جوز محقر بشکنم
پس میان هر دو تن قسمت کنم
۵
جوز بشکست و تهی آمد میانش
برگسست آنجایگه آهی ز جانش
۶
گشت بیمغزی خویشش آشکار
اشک میبارید و میشد بیقرار
۷
هاتفی گفتش که ای شوریده جان
گر تو قَسّامی هلا قسمت کن آن
۸
چو نهٔ صاحب نظر خامی مکن
بعد از این دعوی قَسّامی مکن
نظرات
ali
امین کیخا
غلامرضا پیوندی pyvandi@yahoo.com