
عطار
بخش ۷ - الحكایة و التمثیل
۱
نازنین شوریده میشد ناگهی
بود هم سرما و هم گل در رهی
۲
آن یکی گفتش که گل بگرفت راه
خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه
۳
گفت چون پا را کنم کفشی طلب
خاصه اندر زیر میگیرند شب
۴
تا که در شخص تو میماند دلت
هرگز آن دولت نیاید حاصلت
۵
چون بجای دل رسی بی دل مدام
گردد این دولت ترا حاصل مدام
نظرات