عطار

عطار

بخش ۸ - الحكایة ‌و التمثیل

۱

بود شوریده دلی دیوانهٔ

روی کرده در بن ویرانهٔ

۲

همچو باران زار برخود میگریست

سایلی گفتش که این گریه ز چیست

۳

که بمردت گفت دور از تو دلم

دل بمرد و سخت تر شد مشکلم

۴

گفت دل چون مردت و چون شد زجای

گفت چون اندوه بودش با خدای

۵

خوش بمرد و دور گشت از من نهان

شد بر او و برون رفت از جهان

۶

تا به تنهائی مرا حیران گذاشت

وین چنین افکنده سر گردان گذاشت

۷

ای عجب جائی که آنجا شد دلم

رفتن آنجا مینماید مشکلم

۸

آرزوی من بدآنجا رفتن است

لیک ره در قعر دریا رفتن است

۹

گر رسم آنجایگه یک روز من

وارهم از گریه و از سوز من

۱۰

هر کرا این درد عالم سوز نیست

در شبست و هرگز او را روز نیست

۱۱

درد میباید که بی درمان بود

تا اگر درمان کنی آسان بود

تصاویر و صوت

نظرات