
عطار
بخش ۷ - الحكایة و التمثیل
۱
آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند
۲
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
۳
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
۴
بانگ بر وی زد عمید از جایگاه
گفت « ای مدبر که داد این جات راه ؟»
۵
گفت « بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
۶
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
۷
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
۸
کودکان را چون ز من داری تو باز ؟
سرنگونی تو به حق نه سرفراز
۹
تو نهای میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی »
۱۰
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
۱۱
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
تصاویر و صوت

نظرات