
عطار
بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
۱
مرغکیست استاده چست افتاده کار
نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار
۲
جملهٔ شب تا بروز او نعره زن
می در آویزد به یک پا خویشتن
۳
جملهٔ شب بی قراری میکند
نالهٔ خوش خوش به زاری میکند
۴
چون همه شب بر نیاید کار او
خون چکد یک قطره از منقار او
۵
چون رود یک قطره خون از دل برونش
دل چو دریائی شود زان قطره خونش
۶
شور ازآن یک قطره در دریا فتد
وآتشی زان شور در صحرا فتد
۷
پس دگر شب با سر کار آید او
همچنان در نالهٔ زار آید او
۸
چون نه سر دارد نه پای آن کار او
کی رسد آن نالهای زار او
۹
تاترا کاری نیفتد مردوار
کی توانی ناله کرد از درد کار
نظرات