
عطار
بخش ۵ - الحكایة و التمثیل
۱
بود مجنونی به نیشابور در
زو ندیدم در جهان رنجورتر
۲
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
۳
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
۴
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
۵
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
۶
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
۷
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
۸
خویشتن را کرده ام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
۹
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
۱۰
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
۱۱
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
نظرات