عطار

عطار

بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

۱

پادشاهی بود مجنون را بخواند

پیش تخت خویش بر کرسی نشاند

۲

گفت چندین درجهان صاحب جمال

تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال

۳

پس بتان را خواند از هر سوی او

عرضه شان میداد پیش روی او

۴

گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار

هست نیکوتر ز چون لیلی هزار

۵

لیک مجنون سرفکنده بود و بس

ننگرست از سوی یک بت یک نفس

۶

پادشاهش گفت آخر درنگر

پس ببین چندین نگار سیمبر

۷

تا زهم بگشاید آخر مشکلت

عشق لیلی سرد گردد بر دلت

۸

از سر دردی زفان مجنون گشاد

از دو چشم سیل بارش خون گشاد

۹

گفت شاها عشق لیلی سرفراز

در میان جانم استادست باز

۱۰

پس گرفته برهنه تیغی بدست

میخورد سوگند کای مغرور مست

۱۱

گر بغیر ما کنی یک دم نظر

خون جان خود بریزی بی خبر

۱۲

روی یوسف دیدن و بر زیستن

وآنگهی سوی دگر نگریستن

۱۳

چون بود دیدار یوسف ماحضر

در نیاید هیچ پیوندی دگر

۱۴

گر تو خواهی بود مرد اهل راز

تا ابد منگر بسوی هیچ باز

۱۵

زانکه گر جائی نظر خواهی فکند

در کنار خویش سرخواهی فکند

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
نسرین سیدزوار
۱۴۰۲/۰۹/۱۸ - ۰۲:۳۶:۱۲
آورده‌اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم» چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود می‌نگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن» گفت «می‌ترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد» غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟ مولانا فیه مافیه