
عطار
بخش ۱۱ - الحكایة و التمثیل
۱
رفت دزدی در سرای رابعه
خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
۲
چادرش برداشت راه در نیافت
باز بنهاد و بسوی در شتافت
۳
بازبرداشت و بیامد ره ندید
باز چون بنهاد شد درگه پدید
۴
گشت عاجز هاتفیش آواز داد
گفت چادر باید این دم باز داد
۵
زانکه گر شد دوستی درخواب مست
دوستی دیگر چنین بیدار هست
۶
چادرش بنهی اگر در بایدت
ورنه بنشینی چو چادر بایدت
۷
هرچه هستت چون برای او بود
دوستی تو سزای او بود
۸
ور تو خود را دوستر داری ازو
دشمنی تو گر خبر داری ازو
نظرات