
عطار
بخش ۹ - الحكایة و التمثیل
۱
خلق از حجاج بسیاری گریست
زآنکه با او کس نمی یارست زیست
۲
جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت
از شما من راز نتوانم نهفت
۳
خویشتن را بنگرید ای مردمان
تا چه بد خلقید حق را این زمان
۴
کو چو من خلقی برون آورده است
بر سر جمله مسلط کرده است
۵
ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین
از جهان عقل میخیزد یقین
۶
گر جهان عقل را بر هم نهی
ذرهٔعشقش کند دستی تهی
۷
عشق را جان صرف کردی محو گیر
عقل را چون صرف خواندی نحو گیر
۸
چون زعین عشق گردی دردناک
پاک گردی پاک از اوصاف پاک
۹
چون نماند در ره عشقت صفات
ذات معشوقت دهد بی تو حیات
۱۰
لاجرم تا یک نفس باشد ترا
هستی معشوق بس باشد ترا
نظرات