
عطار
بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
۱
بر سر گوری مگر بهلول خفت
همچنان خفته از آنجا مینرفت
۲
آن یکی گفتش که برخیز ای پسر
چند خواهی خفت اینجا بی خبر
۳
گفت بهلولش که من آنگه روم
کاین همه سوگند از وی بشنوم
۴
گفت چه سوگند با من باز گوی
گفت شد این مرده با من راز گوی
۵
میخورد سوگند و میگوید براز
من نخواهم کرد خاک از خویش باز
۶
تا همه خلق جهان را تن به تن
در نخوابانم بخون چون خویشتن
نظرات