
عطار
بخش ۹ - الحكایة و التمثیل
۱
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب شد همچو گردون بی قرار
۲
خورد روز و خواب شب بدرود کرد
دیده از دریای دل چون رود کرد
۳
پای در میدان رسوائی نهاد
داغ دل بر عقل سودائی نهاد
۴
گفت یک روزش پدر کای بی خبر
خویش را رسوا بکردی در بدر
۵
ماندهٔ در قید رسوائی مقیم
هیچ کس نفروشدت نانی بسیم
۶
این سخن مجنون چو بشنود از پدر
گفت چندینی غم و رنج و خطر
۷
کاین زمان من میکشم از بهر دوست
دوست داند کاین همه از بهر اوست
۸
گفت داند گفت پس این میبسم
تا قیامت هر نفس این میبسم
۹
گردلم را زین مصیبت خون کنند
ازدلم این درد چون بیرون کنند
نظرات
رسته
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.