عطار

عطار

بخش ۱۱ - الحكایة و التمثیل

۱

رفت یک روزی مگر بهلول مست

در بر هارون و بر تختش نشست

۲

خیل او چندان زدندش چوب و سنگ

کز تن او خون روان شد بیدرنگ

۳

چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان

گفت هارون را که ای شاه جهان

۴

یک زمان کاین جایگه بنشسته ام

از قفا خوردن ببین چون خسته ام

۵

تو که اینجا کردهٔ عمری نشست

بس که یک یک بند خواهندت شکست

۶

یک نفس را من بخوردم آن خویش

وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش

تصاویر و صوت

نظرات