
عطار
بخش ۶ - الحكایة و التمثیل
۱
بوسعید مهنه در آغاز کار
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
۲
سنگ در یک دست می افراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
۳
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
۴
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
۵
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
۶
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
۷
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
۸
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
نظرات