عطار

عطار

بخش ۱۵ - جواب عیسی علیه السلام سبیحون را

۱

از یقینت این سخن را گوش دار

بشنو این اسرار و صنع کردگار

۲

اول بنیاد بر ذات خدای

پادشاه راز دان و رهنمای

۳

جوهری از نور خود پیدا بکرد

بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد

۴

حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه

تا شود پیدا بخود آن جایگاه

۵

این جهان و آن جهان چون آفرید

راز خود برجان ما کرد او پدید

۶

از جلال خود نظر بروی فکند

آتشی از شوق خود در وی فکند

۷

جوهری بد از لطافت روشنی

ذات خود پیدادر آن بد بی منی

۸

اول و آخر درو پیدا شده

عاشق از معشوق دل شیدا شده

۹

هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز

اندران کلی نمود او جمله چیز

۱۰

چاره نور تجلّی در رسید

خویشتن در خویشتن کلی بدید

۱۱

در طلب آمد پس آنگه جوش کرد

جرعه از جام جلالش نوش کرد

۱۲

در طلب برخود بگشت او هفت بار

هفت پرگار فلک شد آشکار

۱۳

عکس نور آنجایگه آمد پدید

راه بگرفت و درو شد ناپدید

۱۴

آسمان از آن دو جوهر کرده شد

نور عزّت از یقین چون پرده شد

۱۵

گشته پیدا از کف او این زمین

تاشود پیدا مکان اندر مکین

۱۶

همچنان در جلوه بود آن نور پاک

پس نظر افکند از بالا بخاک

۱۷

هر دویکی گشت از روی شناخت

آن ازین و این از آن سوی تو تاخت

۱۸

لیک این رازیست گفتم با تو باز

لیک با ایشان نشاید گفت راز

۱۹

ذرّه از نور او شد آفتاب

از بخارات زمین تر شد سحاب

۲۰

نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان

کرد پیدا نور در روی جهان

۲۱

روی عالم را همه انوار داد

بعد از آن ترکیب پنج وچار داد

۲۲

روز نورست و بظلمت شب بساخت

نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت

۲۳

اصل و فرعی در میان آمد پدید

تا همه روی جهان آمد پدید

۲۴

خاک و آتش سخت در پیوست کرد

تا از آن روی زمین را سخت کرد

۲۵

کوه شد پیدا ز بهر ساکنی

تا شودآنجا مقام ایمنی

۲۶

آفتاب از وی قمر بستد روش

یافته در دور گردون پرورش

۲۷

روحها از ذات خود پیدا نمود

پس تمامت نقش آن اشیا نمود

۲۸

کرد از روی قمر پیدا نجوم

تا ازین پیدا شود راز علوم

۲۹

از چراغ صد هزاران شمع را

باز افروزد یکی در جمع را

۳۰

اینهمه از نور شمس آمد پدید

بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید

۳۱

سفل را نفس عناصر ساخت او

انگهی باران ز عنصر ساخت او

۳۲

ذات حق زینها منزّه آمدست

این کسی داند که آگه آمدست

۳۳

راز حق پیدا بکردست این صفات

انبیا کردند شرح و وصف ذات

۳۴

ذات حق این جملگی تقریر کرد

علو و سفل آنجای در تحریر کرد

۳۵

ذات حق در جزو و کل مستغرقست

گر ببینی ور نبینی خودحقست

۳۶

انبیا را کرد پیدا هم زخود

بعد از آن بخشید کل را هم ز خود

۳۷

علو روحانی و ظلمت سفل بود

نیست درهستی خود پیدا نمود

۳۸

صد هزار و بعد از آن بیست و چهار

انبیا از نور خود کرد آشکار

۳۹

عالم جانست علو این را بدان

عالم سفلست جسم ناتوان

۴۰

ماه و شمس و روز و شب با یکدگر

ساخت ترکیبی چنین پیروز گر

۴۱

شش جهت در سفل آمد راستی

تا شود پیدا در آنجا خواستی

۴۲

پنج حس در شش جهت سالار کرد

هفت را با هشتمین دوّار کرد

۴۳

مختلف کردش تمامت جزو جزو

تا شود پیدا بکلی عضو عضو

۴۴

پس عناصر رادرآمیزش نشاند

هر یک از راه دگرشان سیر راند

۴۵

ضد یکدیگر نهاد این هر چهار

تا شود اسرار ایشان آشکار

۴۶

موضع هر یک بکلی راست کرد

تا همه کار جهان را راست کرد

۴۷

موضع آتش بسوی شرق بود

گرچه در هر جای همچون برق بود

۴۸

موضع باد از غروب است این بدان

موضع آب از جنوب آمد روان

۴۹

خاک بد مغز همه اسرارها

گشته پیدا اندرو انوارها

۵۰

این همه بر عقل آرایش بکرد

بعد از آن در زیر پالایش بکرد

۵۱

هفت دریا را بصنع خویشتن

زیر خاک آورد پیدا ما و من

۵۲

آسمان در گرد ما آمد زشوق

این عجایب بشنو از اصحاب ذوق

۵۳

گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب

کوکبان چرخ و نور آفتاب

۵۴

چون نظر بر خاک دارند این همه

بلک نور پاک دارند این همه

۵۵

اصل کار خاکست در اسرار حق

میشود آنجا همه انوار حق

۵۶

بعد از آن چون خویشتن افکنده دید

از میان جمله خود را زنده دید

۵۷

چون نظرگاه خداوند آمد این

نام آن شد آسمان، این شد زمین

۵۸

ذات بیرون درون بگرفته است

بر سر هر کس قضائی رفته است

۵۹

عقل پیدا کرده است از صنع خود

تا شود پیدادر آنجا نیک و بد

۶۰

عقل پیدا کرده تا شد رهنمون

هر یک از لونی دگر آید برون

۶۱

چون بگشتند جملگی در گردخاک

کرد پیدا جسم ما از آب پاک

۶۲

آتش آنگه رازدان باد شد

هر دو را کار از دگر آباد شد

۶۳

آب همچون آینه روشن نمود

خاک را این هر سه آنگه تن نمود

۶۴

جان ز ذات آمد بره سوی صفات

جسم ازو دریافت ناگه این حیات

۶۵

جمله را با یکدگر ترکیب کرد

آنگهی با یکدگر ترتیب کرد

۶۶

عقل با تن پرورش آغاز کرد

راه اول را بآخر ساز کرد

۶۷

جمله ذرّات گشته متّصل

فاعل افلاک بر این مشتعل

۶۸

این رموز ما ز جائی آمدست

کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست

۶۹

چون نظر با یکدیگر پیوند شد

راه پیدا گشت و کل در بند شد

۷۰

جزو خود کل دید در ره گم شده

بود چون یک قطره در قلزم شده

۷۱

پس سؤال دیگر از وی خواست کرد

گفت حق بود این و حق این راست کرد

۷۲

چون همه او بود یکسر جزو و کل

از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل

۷۳

نیک و بد از چه پدید آمد زوی

چون همه گفت و شنید آمد زوی

۷۴

چون همه او بود برگو این سخن

تا شود پیدا مرا راز کهن

۷۵

این یکی ره بین وان اعمی شده

این یکی نادان و آن دانا شده

۷۶

این یکی در عزّ و قربت آمده

آن یکی در رنج و محنت آمده

۷۷

این یکی مال فراوان یافته

آن یکی یک لقمه نان یافته

۷۸

این یکی بیچاره و حیران شده

آن یکی در ناز خود پنهان شده

۷۹

این یکی جویای اسرار آمده

آن یکی در عین پندار آمده

۸۰

این یکی فارغ نشسته از همه

آن یکی در بسته برروی همه

۸۱

این جسد را در حسد آورده است

آن یکی رو در احد آورده است

۸۲

این یکی عمر از خوشی و کام دل

برده بر سر یافته آرام دل

۸۳

آن یکی در خون دل جان رفته کل

اوفتاده در بلا ورنج و ذل

۸۴

این یکی در گنج و آن یک در زحیر

این یکی در ناز و آن یک در نفیر

۸۵

این یکی مؤمن شده آن کافری

این تحیر را نه پائی نه سری

۸۶

این یکی در قتل و خون آورده رو

عالمی از وی شده در گفتگو

۸۷

آن یکی در راه جسم و بغض و آز

آمده در راه حق درمانده باز

۸۸

این یکی مردار خواری همچو سگ

میدود از بهر مرداری بتگ

۸۹

آن یکی از بهر آزار کسان

روی را در جنگ کرده چون خسان

۹۰

این یکی بر خلق و بر عزّت شده

با همه ذرّات در صحبت شده

۹۱

آن یکی از بهر ظلم و جور خلق

میکند خواری نداند غور خلق

۹۲

این یکی دانسته، آن نادان شده

ازچه باشد جملگی تاوان شده

۹۳

گفت عیسی این همه از اصل کار

در قلم آمد ز حکم کردگار

۹۴

چون قلم با لوح شد آنجا پدید

هرچه او میخواست شد زانجا پدید

۹۵

نیک و بد برخاست یکسر از قلم

تا بود اسرار از سرّ عدم

۹۶

بر سر هر یک قضائی رفته است

برتن هر یک جفائی رفته است

۹۷

هر یکی را آنچه او بایست داد

هر یکی را راه دیگرسان نهاد

۹۸

هر یکی را قسمتی تقدیر کرد

هر یکی را قربتی تدبیر کرد

۹۹

تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان

سرّ او در غیب شد آنجا عیان

۱۰۰

گرنداد اینجا درآنجا آن دهد

بلکه آنجا بیش صد چندان دهد

۱۰۱

محنت دولت ازینجا میرود

چون ببینی کار آنجا میرود

۱۰۲

پادشاه کردگار بحر و بر

کرده هر یک را بنوکاری دگر

۱۰۳

هرکه نقد آن جهان حاضر کند

خویش را در قرب حق واصل کند

۱۰۴

شکرکن اینجا اگر چیزت نماند

زآنکه آنجا نقدهای تو بماند

۱۰۵

هرچه آنجا باشد آن آنت بود

بهتر از جانان کجا جانت بود

۱۰۶

حکم کرد او از ازل هرچه که هست

تا شود پیدا بجمله پای بست

۱۰۷

هیچ کس از راز خود پی گم نکرد

لیک این صورت درآنجا گم بکرد

۱۰۸

اوست اصل و مال دنیا هیچ دان

مال دنیا نقش پیچا پیچ دان

۱۰۹

آنکه بیشک خواری آنجا بدید

محنت و خواری حق آنجا بدید

۱۱۰

ای بسا شادی که آنجا بیند او

در مقام مملکت بنشیند او

۱۱۱

گر بصورت مر ترا رنجی نمود

در صفت بیننده را گنجی نمود

۱۱۲

نامرادی و مرادی این جهان

تا بجنبی بگذرد در یک زمان

۱۱۳

گر تو زینجا رنج و محنت میبری

رنج و محنت سوی دولت میبری

۱۱۴

گر ترا سنگی زند معشوق مست

به که از غیری گهر آری بدست

۱۱۵

گر ترا گوید که جان درباز خیز

جان خود را در ره او پاک ریز

۱۱۶

گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند

این نشان زان سوی آتش میدهند

۱۱۷

گر ترا دنیا نباشد گو مباش

ور ترا عقبی نباشد گو مباش

۱۱۸

چون ترا معشوق باشد به بود

روی معشوق از دوعالم به بود

۱۱۹

اوست اصل کار و باقی محنت است

اوست مقصود و دگر ها زحمت است

۱۲۰

چون ز فعل و قول خود آگه شود

ترک کلی گوید و باره شود

۱۲۱

در مقام عشق صادق آید او

در فنای عشق لایق آید او

۱۲۲

راه کل گیرد پس آنگه گم شود

چون یکی قطره که با قلزم شود

۱۲۳

لیک این راه کسی باشد که او

در میان ما بود بی گفت و گو

۱۲۴

لیک این راه کسی باشد یقین

کاخر و اول بود او راه بین

۱۲۵

جمله را یک داند و یک بیند او

یک زمان در عشق خود ننشیند او

۱۲۶

باشد اندر کل اشیا کاردان

تا بیابد جان جان اندر نهان

۱۲۷

در بلای عشق او آرد قدم

بگذرد از کفر و از اسلام هم

۱۲۸

ای محقق این سخن زان تو است

زنده دل هستی و این جان تو است

۱۲۹

ای محقق این دل از جان و جهان

محو گردان آشکارا و نهان

۱۳۰

ای محقق بگذر از بود و وجود

زانکه پیدا راه او پنهان نمود

۱۳۱

چون شوی پنهان ترا پیدا کند

گر بوی پیداترا رسوا کند

۱۳۲

هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی

هم عوض نیکی بیابی تو بسی

۱۳۳

جهد کن تا نیک باشی در زمان

جان خود از حرص دنیا وارهان

۱۳۴

جهد کن تا خود ترا نیکی بود

تاترا آنجایگه نیکی بود

۱۳۵

زانکه راه نیکی آمد بر خلاص

مرد از نیکی همی یابد خلاص

۱۳۶

نیک بین هر چیز کو آورده است

او ز نیکی جمله پیدا کرده است

۱۳۷

نیست برتر از مقام خاص و عام

از مقام نیستی برتر مقام

۱۳۸

بود با نابود خود پیوند کن

نه در آنجا خویشتن در بند کن

۱۳۹

چون در آخر راه بر حق آمدست

عاقبت جان راه بین حق شدست

۱۴۰

جملگی ره در وی ست ای بیخبر

باز کن زین خفتگی در دل نظر

۱۴۱

این براه دل توانی یافتن

نه براه آب و گل بشتافتن

۱۴۲

این سخن با غیر صورت بین بود

راز این با مرد معنی بین بود

۱۴۳

عقل این تقریرها کی ره برد

این سخن را عشق بر حق بشنود

۱۴۴

صورت از عقلست و جان عشق دان

عشق آمد در نشان او بی نشان

۱۴۵

عاقبت اندیش و آنگه شو فنا

تا رسی آنگاه در عین بقا

۱۴۶

در دم آخر بدانی این سخن

اندرین گفتارها سستی مکن

۱۴۷

اول وآخر در آنجا میطلب

راه عزّت را تو یکتا میطلب

۱۴۸

هرکه این دانست مرد کار شد

ازکمال عشق برخوردار شد

۱۴۹

این رموز لامکانی فهم کن

تا منت اینجا بگویم یک سخن

۱۵۰

بی نشان شو تا نشان آید پدید

هر که او شد بی نشان از غم رهید

۱۵۱

اصل اینست در جهان جان ستان

چون فنا گردی بیابی جان جان

۱۵۲

کار دنیا پر ز درد و حسرتست

پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست

۱۵۳

کار دنیا پر ز آزست ونیاز

ترک گیرش تا رهی از حرص باز

۱۵۴

این جهان چون آتشی افروختست

هر زمان خلقی بنوعی سوختست

۱۵۵

کار دنیا چیست بیکاری همه

چیست بیکاری گرفتاری همه

۱۵۶

این جهان کلی سرآید عاقبت

باز دان گر مرد راهی عاقبت

۱۵۷

هرکه او در عاقبت اندیشه کرد

راه بینی از خدا او پیشه کرد

۱۵۸

جهد کن تا عاقبت آید پدید

راز اودر عاقبت آید پدید

۱۵۹

جان و دل در عاقبت مقصود یافت

بعد از آن او عاقبت معبود یافت

۱۶۰

جهد کن تا نیک و بد بینی از او

تا در آخر عاقبت بینی ازو

۱۶۱

هرکه اودر عاقبت کل بازگشت

ازجهان جان ستان بیزار گشت

۱۶۲

در ازل بنوشت هم خود باز خواند

هم بگفت او جمله هم خود باز خواند

۱۶۳

چون عزازیل عاقبت اندر نیافت

جان ودل از حسرت تن برشکافت

۱۶۴

عاقبت درباخت آن نا استوار

عاقبت در حسرت آمد پایدار

۱۶۵

گفت اکنون چون همه زو رفته است

جملهٔ ذرّات بر او رفته است

۱۶۶

چون همه او بینم از نیک و ز بد

پس چرا تاوان نهاده بر خرد

۱۶۷

راست گفتی هرچه گفتی از خدا

لیک این راز دگر را رهنما

۱۶۸

مرگ حقست و قیامت هم حق است

این یقین است از خدا و مطلقست

۱۶۹

بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم

تا کجا خواهد شدن بیرون باسم

۱۷۰

جای جان آخر کجا خواهد بدن

اولین دید از کجاخواهد بدن

۱۷۱

گفت عیسی هر نشیبی را فراز

هرکژی را راستی آید بساز

۱۷۲

روز را ظلمت ز پی آید پدید

هستی اندر نیستی شد ناپدید

۱۷۳

از پی این زندگی مرگ آمدست

همچو ما را جملگی برگ آمدست

۱۷۴

این جهان همچون رباطی دان دو در

زین درآی و زان دگر بر شو دگر

۱۷۵

عقل اینجا با وجودت آشناست

گرچه راه حق بکل بی منتهاست

۱۷۶

عاقبت دانست کو خواهد شدن

جاودان آنجایگه خواهد شدن

۱۷۷

عاقبت کرد اختیار آنجایگاه

دیده دیده دید کار آنجایگاه

۱۷۸

حکم تو این بود کو آنجا شود

روح پاکش باز بیهمتا شود

۱۷۹

روح را درعاقبت آنجا رهست

تا نه پنداری که راهی کوتهست

۱۸۰

چون در آنجا روح ره آهنگ کرد

بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد

۱۸۱

عاقبت از دوست چون آید ندا

جان کنند آنجا که میشاید فدا

۱۸۲

رازبین گردد ز دنیا بگذرد

بعداز آن در سوی عقبی بنگرد

۱۸۳

چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ

بگذرد از کل نام و جزو ننگ

۱۸۴

زین جهان جز محنت و خواری ندید

ازوجود خویش جز زاری ندید

۱۸۵

زین جهان حاصل نباشد جز زحیر

آن جهان بینی همه بدر منیر

۱۸۶

چون مقام خویش بیند در فنا

آن فنا باشد بکل عین بقا

۱۸۷

درد نبود اندر انجا رنج هم

هیچ نبود اندر انجا جز عدم

۱۸۸

خواری و محنت نباشد جز فنا

هر زمانی روشنی باشد صفا

۱۸۹

اندر آن عالم نباشد جز که نور

دایماً یک دم نه بینی جز حضور

۱۹۰

اندران عالم بقا اندر بقاست

گرچه آن عین بقا کلی فناست

۱۹۱

هر چه بینی جز یکی نبود ز کل

هیچ نبود اندر آنجا عین ذل

۱۹۲

آن مقام عاشقانست ای پسر

آسیا برنه که آبت شد بسر

۱۹۳

زان عدم گر خود نشانی باشدت

هر زمانی لامکانی باشدت

۱۹۴

زان عدم گر با تو اینجا دم زنم

هر دوعالم بیشکی بر هم زنم

۱۹۵

زان عدم هرگز نشد آگاه تن

کار جانست این که داند خویشتن

۱۹۶

زان عدم بسیار گفتند در زمین

این نداند جز که مرد راه بین

۱۹۷

چون قدم بیرون نهادی زین جهان

راه آنجا روشنت گردد عیان

۱۹۸

پرتوی از نور باشد همرهت

تا کند ز انحضرت کل آگهت

۱۹۹

هرچه بینی جز خیالی نبودت

هرچه گوئی جز محالی نبودت

۲۰۰

آن عدم روشن ترست ازجسم و جان

آن عدم دارد نشان بی نشان

۲۰۱

چون برفتی هیچ منگر سوی ره

تانباشد دیدنت عین گنه

۲۰۲

ای بسا کس کو درین ره باز ماند

دیدها کلی ازین ره باز ماند

۲۰۳

هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز

اندر آنجا اوفتد او درگداز

۲۰۴

ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر

ان هذا دیده شیی عسیر

۲۰۵

هرکه اینجا خواری و محنت کشید

روح و راحت اندر آنجا او بدید

۲۰۶

هرکه او اینجا بچیزی باز ماند

تو یقین میدان که بی اعزاز ماند

۲۰۷

هرکه اینجا در طلب نشتافت او

اندر آنجا همچو یخ بگداخت او

۲۰۸

هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم

حق نه بیند در وجود و در عدم

۲۰۹

هر که اینجا چشم دیده باز دید

هیچ غیری را در آنجا او ندید

۲۱۰

او سبق برد از میان و وارهید

بعد از آن پیدا شدش هل من مزید

۲۱۱

هر که او بر حال خود دیدار کرد

هر زمانی جان ودل افکار کرد

۲۱۲

هرکه او ره پیش شد بر یک صفت

بگذرد از عقل و جان و معرفت

۲۱۳

هر که آنجا عشق رویش وانمود

گوئیا در اول و آخر نبود

۲۱۴

هر که اینجا محو گردد در عقول

بگذرد از گفتگوی بوالفضول

۲۱۵

هر که اینجا تخم افشاند بخاک

بر دهد آنجا حقیقت روح پاک

۲۱۶

تخم معنی تو بیفشان و برو

آنگهی آنجایگه بر میدرو

۲۱۷

تخم معنی هر که افشاند بدل

بهره یابد از یقین بی آب و گل

۲۱۸

تخم اگر در شوره کاری ندروی

تا سخن هرگز نگوئی نشنوی

۲۱۹

کشت زارتست عالم جملگی

هم ز بهر تست عالم جملگی

۲۲۰

تخم اینجا بهر تو برکشتهاند

راه بینان اندرین ره گشتهاند

۲۲۱

بر تمامت داده است آنجایگاه

میکنی او را بنادانی تباه

۲۲۲

تخم معنی بی شمارست ره ببین

بر ببر زینجا چو هستی راه بین

۲۲۳

تخم بنشاندی که نوروزت نبود

جز دو چشم راه بین کورت نبود

۲۲۴

این جهان و آن جهان هر دو یکیست

لیک اعداد از حسابش اندکیست

۲۲۵

هر که این اندک حسابی آورد

در یکی معنی کتابی آورد

۲۲۶

این حسابی از عدد مشکل ترست

ورنه مقصود تو زان حاصل ترست

۲۲۷

گر فرومانی درین ره بی حساب

ترسم آنجا گه شود طولی کباب

۲۲۸

صد هزاران بر یکی گیر و برو

از یکی پیداست اینها نو بنو

۲۲۹

از یکی دو میشود تنها پدید

وزدو میگردد سه هم پیدا بدید

۲۳۰

وز سر میگردد چهارم آشکار

پنج آنگه میشود باز از چهار

۲۳۱

تا صد و سیصد هزاران یاد کن

آن عددها جملگی بر باد کن

۲۳۲

چون برون آری تو از اول یکیست

میندانم تا کرا آنجا شکیست

۲۳۳

چون یکی گردی یکی بینی همه

چون همه یکست یک بینی همه

۲۳۴

این الف اول یکی باشد ز اصل

بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل

۲۳۵

چون شود کژ دال گردد درحساب

دال همچون راست گردد درحجاب

۲۳۶

چون خمی بر خویشتن آرد دگر

را شود این جایگه ای بی خبر

۲۳۷

چون الف از راست خم گردد چونی

هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی

۲۳۸

چون الف نعلی شود نونی بود

این سخن مرد خدا بین بشنود

۲۳۹

جمله چون از اصل یکی باشدت

لیک هر نوعی همان بنمایدت

۲۴۰

صدهزاران قطره یک باران بود

چون ز باران بگذرد عمّان بود

۲۴۱

لیک این نقش از تو پی گم میکند

مر ترا بر هر صفت گم میکند

۲۴۲

چون تو عورت بین شدی در اصل کار

چون یکی بینی عددها در شمار

۲۴۳

هر که بینی یک صفت دارد چو تو

لیک ره گم میکند آنجا ز تو

۲۴۴

هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست

چشم دارد صورتش همچون شماست

۲۴۵

آنچه تو داری در ایشان هست هم

لیک از روی معانی هست کم

۲۴۶

عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف

این سخن بشنو نه از روی گزاف

۲۴۷

عقل اندر گفت و گوی عالمست

ورنه چون تو بنگری کل آدمست

۲۴۸

از تفاوت آدمی حیران شود

چون عددها دید سرگردان شود

۲۴۹

هر دم از راه دگر آید برون

کی برد راز معانی در درون

۲۵۰

گر درونت با برون یکسان شود

این عددها جملگی یکسان شود

۲۵۱

گر درونت گردد از صورت بری

اندرین معنی که گفتم ره بری

۲۵۲

گر درونت همچو دل صافی بود

در عقول خویش کم لافی بود

۲۵۳

این ره آنگه گرددت روشن چو نور

کز وجود خویشتن یابی حضور

۲۵۴

این صور چون مختلف آید بکار

باز میماند ز فعل روزگار

۲۵۵

چون تو راه خویشتن گم میکنی

صورت آهنگ مردم میکنی

۲۵۶

این همه صورت یکی آمد بدید

لیک از صورت شکی آمد پدید

۲۵۷

هرچه میبیند زرنگی دیگرست

هرچه مییابد ز سنگی دیگرست

۲۵۸

هرچه میگوید از آن نه آن بود

هرچه میجوید از آن نه آن بود

۲۵۹

هرچه آرد در ضمیر خویشتن

عاقبت گردد اسیر خویشتن

۲۶۰

چون خلاف صورتی هم صورتی

زین همه دارم ترا معذورتی

۲۶۱

ای دریغا رنج تو ضایع بماند

دفتر عشق این دلت یکدم نخواند

۲۶۲

آب هر ساعت زرنگی دیگرست

بر سر هر شاخ ننگی دیگرست

۲۶۳

آفتاب از گردش خود جای جای

میکند هر لحظه رنگی جانفزای

۲۶۴

گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ

گاه برق تیزرو بگشاده تیغ

۲۶۵

این همه بر عکس کشته مختلف

همچو وصف راستی دال والف

۲۶۶

هست این صورت فرومانده بخود

گاه در نیکی و گاهی مانده بد

۲۶۷

چیست این صورت عجایب در عجب

گاه مکر و گاه زرق و گه تعب

۲۶۸

چون تواند صورتی در مانده باز

کی شود بروی درتوحید باز

۲۶۹

هست این صورت گرفتار نفس

کی بیابد در معانی دسترس

۲۷۰

بازمانده از حقیقتهای خویش

تا که آرد لقمه دیگر به پیش

۲۷۱

روز و شب در خوردن و در بردنست

خویش را در هر مجازی بردنست

۲۷۲

گر کنم معنی این اسرار فاش

گر تو مرد راه بینی گل بپاش

۲۷۳

صورت تو معنی جان گم بکرد

در خلاف این بسی اندیشه کرد

۲۷۴

چون محمد صورت جان یک صفت

گرددآنگاهی برون از معرفت

۲۷۵

دید اول دید آخر جمله خود

او خدا بود و خدا او در احد

۲۷۶

جمله را در خویشتن یکسان بدید

نه چو تو صورت بد او هرسان بدید

۲۷۷

از کمال عقل تقدیری نهاد

وز کمال جان رهی بر دل گشاد

۲۷۸

هیچ غیری پیش او سر بر نزد

تا علم بر کاینات او بر بزد

۲۷۹

چون یقین دانست صورت هیچ بود

درگذشت از وی که ره پر پیچ بود

۲۸۰

چون یقین دانست صورت بر فنا

در فنای کل رسید اندر بقا

۲۸۱

جمله اندر خویشتن یکسان بدید

نه چو تو صورت بهر دستان بدید

۲۸۲

جان خود در راه حق کرد او نثار

سید و صدر رسل در هر دیار

۲۸۳

خویش را کل دید گرچه بود کل

لیک از دست صور او دید ذل

۲۸۴

عاقبت چون راه جانان خواست کرد

روی عالم از شریعت راست کرد

۲۸۵

چون بدانست او رموز جملگی

پس از آنست او رموز جملگی

۲۸۶

راه فقر انبیا کلی بدید

لیک راه خویش را بر کل گزید

۲۸۷

راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد

تا همه روی جهان آباد کرد

۲۸۸

چون بدانست او که اصلی نیست جزو

هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو

۲۸۹

راه خود بر فقر کرد او اختیار

کس ندید این سر که کرد او اعتبار

۲۹۰

راه خود بر جاده کل زان نهاد

تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد

۲۹۱

راه خود را برتر از راه کسان

کرد ترتیبی حقیقت در عیان

۲۹۲

شرع راه مصطفی آمد یقین

کس نبد ماننده او راه بین

۲۹۳

آنچنان این شرع را کلی نهاد

تا شود پیدا بکلی هر نهاد

۲۹۴

آنچنان کو دید راه حق ز حق

کس نداند راه او جز مرد حق

۲۹۵

حق اگر حق بین شناسد آن اوست

جملگی حق دفتر دیوان اوست

۲۹۶

اوست حق بین و دگر ره بین بدند

هر کسی بر کسوتی آئین بدند

۲۹۷

لیک او این راه کلی باز یافت

او ز حق این رتبت و اعزاز یافت

۲۹۸

اوست حق گر حق شوی دریابی این

ازگمان آئی برون سوی یقین

۲۹۹

این رهی بر شرع اوآسان نهاد

او در معنی بکلی برگشاد

۳۰۰

هرچه بودش او بکلی فاش کرد

لیک پنهان نقش او نقّاش کرد

۳۰۱

هرکه اندر راه حق حق باز دید

خویش را اندر میان ناز دید

۳۰۲

راه راه اوست گر تو عاشقی

در کمال راه او گر لایقی

۳۰۳

راه او جوی و هوای او طلب

رتبت او و بقای او طلب

۳۰۴

راه راه اوست دیگر راه نیست

لیک جان تو زره آگاه نیست

۳۰۵

تاترا نوری کند همراه را

بدرقه باشد ترا در راه را

۳۰۶

تا زخوف جاودان ایمن شوی

این سخن باید که ازجان بشنوی

۳۰۷

گر نه او باشد شفاعت خواه تو

کی شود نور یقین همراه تو

۳۰۸

اوست سلطان وهمه درویش او

جمله چون خوانی نهاده پیش او

۳۰۹

گرنه او بودی که بودی راه بر

راه بودی دایماً پر از خطر

۳۱۰

راه دین اواز خرابی پاک کرد

جمله کژ بینان درین ره خاک کرد

۳۱۱

نور پاک اوست همراه همه

اوست کرده دل یقین گاه همه

۳۱۲

چون وجود جملگی بیهوش یافت

از شراب صرف وحدت نوش یافت

۳۱۳

آنچه آورد و بدادش کردگار

سر او با جملگی کرد آشکار

۳۱۴

هر کسی فهمی د گر کردند از آن

لاجرم شد مختلف شرح و بیان

۳۱۵

شرح او هرگز نداند خویش بین

شرح او در یافت مرد پیش بین

۳۱۶

شرح او نه لایق هر ناکس است

کلکم فی ذاته حمقی بس است

۳۱۷

شرح او بسیار کردند و بیان

شرح او آمد ز قران پس بخوان

۳۱۸

چون محمد شرح حق بسیار گفت

هرچه بود از شرح شوق یار گفت

۳۱۹

شرح او در شرح باشد بی خلاف

هرچه نه این باشد آن باشد گزاف

۳۲۰

او ز نور و نور او نور حقست

هیچکس این سر نبیند مطلق است

۳۲۱

شرح آن موسی چو در تورات دید

راه خود از شرح و وصفش باز دید

۳۲۲

شرح او داود خواند اندر زبور

تا ره او جمله یکسر گشت نور

۳۲۳

شرح او عیسی چو در انجیل یافت

لاجرم بر دانشش تعلیل یافت

۳۲۴

شرح او جز حق نداند هیچ کس

شرح او داند یکی اللّه و بس

۳۲۵

هرکه او را روی بنمود آن شروح

یافت او نور ذوی آلاف روح

۳۲۶

اندرین ره جملگی چون حق بدید

حق بدید و حق بگفت و حق شنید

۳۲۷

چون برفت از صورت حسّی برون

خود یکی دید او برون را با درون

۳۲۸

جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان

این نه راه صورتست اندر بیان

۳۲۹

مرتضی را گفته بد او راز خویش

تا بداند او از آن کل راز خویش

۳۳۰

مرتضی دانسته بد اسرار او

مرتضی دانسته بد گفتار او

۳۳۱

مرتضی او را بجان دلدار شد

لحمک لحمی از آن در کار شد

۳۳۲

مصطفی و مرتضی هردو یکیست

من ندانم تا کرا اینجا شکیست

۳۳۳

مرتضی اسرار احمد کل بیافت

گرچه در آخر از انسان ذل بیافت

۳۳۴

مرتضی با او و او با مرتضی

یک نفس از هم نگشتندی جدا

۳۳۵

مرتضی اورا بجان تصدیق کرد

جان خود در ورطه تحقیق کرد

۳۳۶

مرتضی اسرار احمد در نهان

گفت با چاه آن حقیقت در نهان

۳۳۷

مرتضی بیشک خدا را یافته

نه چو مادر شوق دنیا تافته

۳۳۸

مرتضی اسرار سبحانی شده

آنگهی انوار ربّانی شده

۳۳۹

گفت لو کشف الغطا او از یقین

مرتضی بود اندرین ره راه بین

۳۴۰

مرتضی هر مشکلی را حل بکرد

مرتضی از بهر حق کردش نبرد

۳۴۱

او همه شرح ره تحقیق کرد

تا جهانی در جهان توفیق کرد

۳۴۲

گرنه او بودی نبودی نور حق

گرنه او بودی که بردی این سبق

۳۴۳

گرنه او بودی نبودی مهر و ماه

راه و شروع مصطفی پشت و پناه

۳۴۴

گر نه او بودی مصاف و جنگ را

بهر غیرت را و نام وننگ را

۳۴۵

گر نه او بودی سخاوت را نشان

کی بدی در روی عالم مهرشان

۳۴۶

گرنه او بودی به بخشش بحر جود

خود نبودی بخششی اندر وجود

۳۴۷

بخشش و گفتار حیدر راست شد

تا همه روی زمین زو راست شد

۳۴۸

چون محمد رفت از این جای خراب

دید حیدر یک شبی او را بخواب

۳۴۹

پیش او رفتی و کردی دست بوس

روی یک دیگر بدادندی ببوس

۳۵۰

روی یکدیگر بدیدندی بخواب

خواب ایشان هست بیداری ناب

۳۵۱

خواب و بیداریشان هر دو یکیست

خواب صورت بین همیشه در شکی است

۳۵۲

مصطفی گفتا علی را آن زمان

ای مرا نور دل و دریای جان

۳۵۳

ای من از تو تو ز من در کل حال

ای مرا کلی مراد لایزال

۳۵۴

ای مرا سر دفتر جود و کرم

از تو دریای یقین بی بیش و کم

۳۵۵

ای یکی بین ازل اندرابد

مثل تو هرگز نباشد تا ابد

۳۵۶

چشم دوران همچو ما دیگر ندید

آنچه ما دیدیم از دریای دید

۳۵۷

راز حق من دیده وتو دیده باز

آنچه من دیدم تو کلی دیده باز

۳۵۸

هرچه ما دیدیم کس آن را ندید

آنچه ما دیدیم از دریای دید

۳۵۹

آنچه ما دیدیم از دریای کل

بس کسان آورده اند از عین ذل

۳۶۰

این از آنسان راه هر دو دیده ایم

نه ز گفت دیگران بشنیده ایم

۳۶۱

یا علی درنه قدم در معنیت

بگذر از صورت نگر در معنیت

۳۶۲

یا علی یاری کن و بشتاب زود

تا دگر با هم رسیم از بود بود

۳۶۳

جمله‌ایاران ما را کن خبر

تا بیابند این معانی سر بسر

۳۶۴

دید راه کل تو با ایشان بگو

چارهٔ درد دل ایشان بجوی

۳۶۵

با ابوبکر و عمر آن راز کن

دیدهٔ ایشان بکلی باز کن

۳۶۶

تا ز صورت سوی معنی دل نهند

آنگهی از بند صورت وارهند

۳۶۷

هست این ره پر ز درد و پر ز رنج

رنج بگذاری در آیی سوی گنج

۳۶۸

این جهان را ترک گیری درخوری

تا برون آئی ز نیکی و بدی

۳۶۹

تا یکی گردیم جمله سر بسر

آنگهی نبود میان نقش بشر

۳۷۰

تا یکی گردیم و گردید آشنا

وارهید از این بلا و این عنا

۳۷۱

هست دنیامر شما را کرده بند

بند بردارید از خود بند بند

۳۷۲

چند مانید اندرین صورت اسیر

چند باشید اندرین حبس و زحیر

۳۷۳

چند در صورت شوید از هر صفت

معرفت آنجاست آنجا معرفت

۳۷۴

معرفت را زین جهان حاصل کنید

خویشتن در آن جهان واصل کنید

۳۷۵

آن جهان جاودانست از یقین

جمله زین راهید هریک راه بین

۳۷۶

صورت خود در میان آرید کل

وارهید و بگذرید از عین ذل

۳۷۷

این جهان را کل فرا خواهید دهید

منت حق در میان جان نهید

۳۷۸

سوی ما آئید و با ما بنگرید

زود از این منزل بکلی بگذرید

۳۷۹

این جهان را ترک گیرید یک سره

پس برون آئید از آن سوی دره

۳۸۰

تا درین صورت نه بینی روی جان

بر کنارید از صفای صوفیان

۳۸۱

روز دیگر حیدر کرّار باز

گفت با یاران خود آن جمله راز

۳۸۲

گفت بوبکر نقی با من بگوی

چارهٔ درد مرا تو باز جوی

۳۸۳

مصطفی بد کلی از حق راز دار

این سخن بشنو تو با من رازدار

۳۸۴

هر چه از حق آمدی در سوی وی

فاش کردی در میان گفت وی

۳۸۵

هر چه آن از حق یقین آمد بگفت

در معنی جملگی یکسر بسفت

۳۸۶

رهبر او بودست ما را در جهان

او نهاده سر کلی در میان

۳۸۷

او سراسر گفت هرچه راز بود

جمله یاران را تمامت وانمود

۳۸۸

چون محمد رفت از صورت برون

جان ما افتاد در دریای خون

۳۸۹

تو گرفتی عزلت از ما جملگی

ما فرو مردیم اینجا جملگی

۳۹۰

گفت بوبکر نقی با مرتضی

کای محمد را تو یاری با وفا

۳۹۱

ای محمد را تو یار جان شده

بر تو از سیدرهی با جان شده

۳۹۲

رازدار مصطفی هر جایگاه

بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه

۳۹۳

تو ز راز او بگیتی راز دان

راز او اکنون تو مارا بازدان

۳۹۴

چون ندانستی تو کی داند کسی

رنج باید برد بی درمان بسی

۳۹۵

چون نمیدانم چه گویم مرترا

تا یکی گردد ترا رای دوتا

۳۹۶

روز و شب هم صحبت او بودهای

روز و شب در صحبتش آسودهای

۳۹۷

مصطفی بد حق و حق بد مصطفی

زان مصفا بود گشته با صفا

۳۹۸

ذات او با حق یکی بد در صفت

پربد از ادراک و علم و معرفت

۳۹۹

ذات او حق بود اندر هر صفات

صورتش اندر صفت گشته بذات

۴۰۰

صورت و معنی او یک بود یک

او خدابود و خدا بی هیچ شک

۴۰۱

گفت درخواب این سخن با من براز

من بخواهم گفت این اسرار باز

۴۰۲

گر بدانی پیش کس هرگز مگو

تا نباشد در میانه گفت و گو

۴۰۳

چون بدانی هیچ نادانی مکن

تا توانی هرچه بتوانی مکن

۴۰۴

راز پیغمبر توراز دوست دان

مغز دیگرهاست باقی پوست دان

۴۰۵

گر تو این اسرار داری در نهان

روی بنماید حقیقت جاودان

۴۰۶

گر تو این اسرار داری راهبر

بعد از آن در قرب جانت راه بر

۴۰۷

همچو نابینای مادرزاد را

کو شود روشن بامر پادشاه

۴۰۸

چشم بردارد دگر بینا شود

بار دیگر راز را گویا شود

۴۰۹

تا نگردد چشم دل بینای راه

کی توانی کرد در رویش نگاه

۴۱۰

چون بدانی راز تو جانان شوی

آنگه این دانی که کلی جان شوی

۴۱۱

راز حق هرگز نداند این سخن

جز کسی کو یافت این سرّ کهن

۴۱۲

سر حق هم حق بداند در جهان

سر حق حق بین نداند در عیان

۴۱۳

تانگردی تو ز صورت بی نشان

کی توانی کرد این ره با بیان

۴۱۴

راز را دریاب آنگه باز شو

از مقام زاغ تو شهباز شو

۴۱۵

راز را دریاب آنگه باز بین

آنچه گم کردی هم اکنون باز بین

۴۱۶

راز حق دریاب و سر از من متاب

راز حق، بیخویشتن از من بیاب

۴۱۷

راز خودآنجا تمامت باز جوی

آنچه دریابی بخود آن بازگوی

۴۱۸

تا ترا آئینه آید در نظر

آنگهی سیبی نهی در رهگذر

۴۱۹

سیب در آئینهها پیدا شود

همچو جان و جسم ودل یکتا شود

۴۲۰

چون در این و آن شود پیدا هم اوست

هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست

۴۲۱

آینه با سیب یک بینی همه

نیست جز دیدار یک بینی همه

۴۲۲

این جهان و آن جهان دو آینه است

لیک یک بین داند آن دو آینه است

۴۲۳

چون تو آئینه یقین بشناختی

خویشتن را سوی حق انداختی

۴۲۴

گرنه ائینه ترا حاصل شود

کی دل تو اندر آن واصل شود

۴۲۵

هست این آئینه دایم حق نما

بلکه آن آئینه حق شد رهنما

۴۲۶

چون تو عکس آئینه بینی همه

کی ترا پیدا شود این زمزمه

۴۲۷

چون تو در آئینه هرگز ننگری

از همه کون و مکانی برتری

۴۲۸

چون همه آئینه هستی در میان

جان تو گردد بکلی جان جان

۴۲۹

چون تو آئینه بکلی بشکنی

پنج وسواس طبیعت بر کنی

۴۳۰

خانه را خالی کنی از مکر دیو

محو گردانی همه بی مکر و ریو

۴۳۱

پس جهان جاودان بنمایدت

آنگهی در هیچ جا نگذاردت

۴۳۲

کل یکی بینی تو محو اندر احد

اندر آنجانیست اعداد عدد

۴۳۳

آنگهی روی معانی کل شود

هرچه بودت باصفای دل شود

۴۳۴

چون یکی اندر یکی مقصود ماست

هم یکی اندر یکی معبود ماست

۴۳۵

این یکی اندر یکی یکی بود

این سخن جز مرد معنی نشنود

۴۳۶

جمله را یک دید و از یک بازگفت

گوهر اسرار معنی باز سفت

۴۳۷

جمله ذرّات از خود یکرهست

هر کسی بر وصف خود زان آگه است

۴۳۸

آنچه میباید نمیداند کسی

این سخن را چون بداند هر کسی

۴۳۹

ای ترا نادیده دیده همچو تو

نی دگر هرگز شنیده همچو تو

۴۴۰

ای چو دیده تو ترا دیده ندید

از تو پیدا گشته کلی دید دید

۴۴۱

هر که درتو کم شود او گم شود

همچو یک قطره که در قلزم شود

۴۴۲

قطره را پیوسته استسقا بود

در درون قطره صد دریا بود

۴۴۳

قطرهٔ باران اگرچه پر بود

بحر را در عمرها یک در بود

۴۴۴

در شود آنگاه در توی صدف

تا زند تیر مرادی بر هدف

۴۴۵

در چو قطره بود آنگه گشت در

بشنو این گفتار را مانند در

۴۴۶

زیر هر حرفی ازین درّ نفیس

کی بداند این سخن مرد خسیس

۴۴۷

درّ دریای حقیقی یک بود

در بحار عشق راه اندک بود

۴۴۸

درهایی کز کمال جسم و جان

هرزمانی میشود دل بی نشان

۴۴۹

این ز اسرارست رمزی پر عجب

ره تواند برد مرد ره طلب

۴۵۰

با ادب گر سوی این دریا شوی

هست آوازی همی چون بشنوی

۴۵۱

هست ملّاحان درآنجا بی شمار

در همی جویند ایشان در کنار

۴۵۲

هر که سوی بحر اوشد در بیافت

بر کنار بحر هرگز درنیافت

۴۵۳

سالها باید که تا یک قطره آب

در بن دریا شود در خوشاب

۴۵۴

گر همه درّی بدی درّ یتیم

هر یتیمی مصطفی بودی مقیم

۴۵۵

بر کنار بحر این دربود و بس

همچو او درّی نه بیند هیچکس

تصاویر و صوت

اشترنامه به کوشش دکتر مهدی محقق - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
حسین
۱۳۹۲/۰۴/۱۳ - ۰۷:۵۱:۴۰
سلام منظور از این جهان چون آتشی افروختستهر زمان خلقی بنوعی سوختستچیست؟
user_image
نوراله
۱۳۹۶/۰۶/۲۷ - ۲۰:۵۶:۴۶
این شعر معلوم است درش دستبرد شده و تحریف شده خیلی تناقض داره از اواسط به بعد وقتی حضرت علی به شعر اضافه میشه دیگر اون مقامی که به حضرت محمد داشت نسبت میداد به دوییت تبدیل میشود مطمعنم تحریف شده وه شعر زیبایی رو خرابش کردند قسمت بالا با قسمتی که تحریف شده از نظر ارزش معنایی زمین تا آسمان است درجایی میگه چون حضرت علی حضرت محمد را تصدیق کرد در صورتی که همه میدانند که بعد از معراج حضرت ابوبکر بودند که تنها بدون هیچ تردید حرف پیامبر اکرم را تصدیق کردند و لقب صدیق گرفتند و در سوره اسری هم بهش اشاره شده منکه مطالعه ام کم است پی به این مطلب بردم چرا هیچ کس پی نبرده در عجبم شاید هم اهمیت نمیدهند نمیدانم .
user_image
نوراله
۱۳۹۶/۰۶/۲۷ - ۲۱:۱۷:۱۸
جمله حق شد جمله حق گشت آن زماناین نه راه صورتست اندر بیانمرتضی را گفته بد او را ز خویشتا بداند او از آن کل راز خویشمرتضی دانسته بد اسرار اومرتضی دانسته بد گفتار اومرتضی او را بجان دلدار شدلحمک لحمی از آن در کار شدمصطفی و مرتضی هردو یکیستمن ندانم تا کرا اینجا شکیستمرتضی اسرار احمد کل بیافتگرچه در آخر از انسان ذل بیافتمرتضی با او و او با مرتضییک نفس از هم نگشتندی جدامرتضی اورا بجان تصدیق کردجان خود در ورطه تحقیق کردمرتضی اسرار احمد در نهانگفت با چاه آن حقیقت در نهانمرتضی بیشک خدا را یافتهنه چو مادر شوق دنیا تافتهمرتضی اسرار سبحانی شدهآنگهی انوار ربّانی شدهگفت لو کشف الغطا او از یقینمرتضی بود اندرین ره راه بینمرتضی هر مشکلی را حل بکردمرتضی از بهر حق گردش نبرداو همه شرح ره تحقیق کردتا جهانی در جهان توفیق کردگرنه او بودی نبودی نور حقگرنه او بودی که بردی این سبقگرنه او بودی نبودی مهر و ماهراه و شروع مصطفی پشت و پناهگر نه او بودی مصاف و جنگ رابهر غیرت را و نام وننگ راگر نه او بودی سخاوت را نشانکی بدی در روی عالم مهرشانگرنه او بودی به بخشش بحر جودخود نبودی بخششی اندر وجودبخشش و گفتار حیدر راست شدتا همه روی زمین ز وراست شدچون محمد رفت از این جای خرابدید حیدر یک شبی او را بخوابپیش او رفتی و کردی دست بوسروی یک دیگر بدادندی ببوسروی یکدیگر بدیدندی بخوابخواب ایشان هست بیداری نابخواب و بیداریشان هر دو یکیستخواب صورت بین همیشه در شکی استمصطفی گفتا علی را آن زمانای مرا نور دل و دریای جانای من از تو تو ز من در کل حالای مرا کلی مراد لایزالای مرا سر دفتر جود و کرماز تو دریای یقین بی بیش و کمای یکی بین ازل اندرابدمثل تو هرگز نباشد تا ابدچشم دوران همچو ما دیگر ندیدآنچه ما دیدیم از دریای دیدراز حق من دیده وتو دیدهٔبازآنچه من دیدم تو کلی دیده بازخیلی تابلو ابن ابیات جا گذاری شدن بیت اول و بیت آخر رو ببینید در مورد حق دارد صحبت میکند که یهو وسطش میان ی سری ابیات فاقد هیچ گونه ارزش عرفانی و با زبان عامیانه امروزی فاقد هیچ کلمه مرموز یا کامی که شاعر به گفتنشان شناخته می شود کلماتی که در عصر شاعر استفاده میشده چقدر تابلو چقدر حقیرانه تحریف کردند معلومه وقت نداشتن باید به اشعار شعرای دیگر هم وقا می گذاشتن و هرچه زودتر روانه بازار میکردن این اشعار رو فقط یک آدم سطحی و بی مایه بکار خواهد برد و انسانی که حق بین و دارای معرفت است به دروغین بودنش زود پی میبرد نمیدانم چه تلاش بیهوده ای میکنن برای تحریف حق شما هرکاری کنید حق با باطل در نخواهد آمیخت و باطل هرچه بخواهد خود رو زیبا نشان دهد نور حق باطل رو و درون باطل رو نشان خواهد داد حز خاری برای باطل چه می ماند مثل آتش و خاکستر است حق همیشه روشن و سوزان و باطل مثل خاکستر بی اثر .