عطار

عطار

بخش ۱۹ - حكایت

۱

بود بیچاره دلی مجنون شده

دایماً شوریده چون گردون شده

۲

بینوائی مفلسی بیچارهٔ

گشته او از خان و مان آوارهٔ

۳

ناتوانی بیدلی سودا زده

هر دو عالم را بکل او پازده

۴

عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف

غرقه دیرینه این بحر ژرف

۵

نور از رویش بگردون میشدی

هر زمان حالش دگرگون میشدی

۶

بود یک روزی دوان در شهر او

سوی بازار جواهر رفت او

۷

دید آنجا گه پر از مردم شده

هر یکی بهر متاعی آمده

۸

دید آنجا که بسی جوهر ز دور

هر یک از نوعی دگر میتافت نور

۹

قیمت هر جوهری چیزی دگر

بود در هر جوهر انگیزی دگر

۱۰

پربها و کم بها بر حسب حال

میزدند از بهر خرجی قیل و قال

۱۱

هر یکی درگفت و گوئی آمده

هر یکی درجست و جویی آمده

۱۲

کرد دیوانه بهر سوئی نگاه

دید آن خلقان همه آنجا یگاه

۱۳

از فضایل مجمعی دیگر بدید

رفت آنجا و در آنجا بنگرید

۱۴

در میانه دید پیر جوهری

داشت روئی همچو ماه و مشتری

۱۵

جوهری در دست خود بگرفته بود

راه از آن سودا همه بگرفته بود

۱۶

بانگ میزد بهر جوهر جوهری

تا شود پیدا مر او را مشتری

۱۷

گفت این جوهر از آن پادشاست

قیمت این دُر در این جا پربهاست

۱۸

کی طمع دارد که او این را خرد

هرکه این بخرید آنکس جان برد

۱۹

مردمان آنجا ستاده بیشمار

اندر ان جوهر همی کردند نظار

۲۰

هیچکس زان مردمان نخرید آن

مرد دیوانه چو خود بشنید آن

۲۱

در میان جمع آمد در خروش

گفت در من بنگر ای جوهر فروش

۲۲

این بهای جوهرت چند آمدست

کاین چنین این راه دربند آمدست

۲۳

هیچکس نخرید این من میخرم

هرچه آید در بهایش میدهم

۲۴

گفت مرد جوهری یاوه مگوی

روی خود هرگز بخاک ره مشوی

۲۵

تو کجا و این سخنها از کجا

هست این جوهر از آن پادشا

۲۶

تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری

گشت دیوانه از آن پس جوهری

۲۷

گفت یک نان تهی او را دهید

از غم این مرد مفلس وارهید

۲۸

تا شود او سیر از این گشنگی

گفت دیوانه مکن آخر سگی

۲۹

گشت دیوانه عجایب بی قرار

در میان خلق او بگریست زار

۳۰

گفت آخر من چواینهای دگر

گم شوم مانند ایشان بی خبر

۳۱

سعی باید کرد تا این نیز من

جان فشانم چون ندارم چیز من

۳۲

جوهر سلطان بچنگ آرم دمی

نیست کس اندر جهانم همدمی

۳۳

گرچه بسیاری زدندش تازیان

او نهاده بود جان اندر میان

۳۴

جوهری گفتا که ای دیوانه مرد

این چرا کردی و این هرگز که کرد

۳۵

آن کسی باید که این بستاند او

کو ز مال و زر بسی بفشاند او

۳۶

در جهان چیزی نداری ای ضعیف

از کجا حاصل شود دری لطیف

۳۷

جوهر شه از کجا حاصل شود

یا کسی همچون تو زین بیدل شود

۳۸

این خبر ناگه بسوی شاه شد

شاه از آن احوال دل آگاه شد

۳۹

مرد بفرستاد کو را آورید

مشتری شاه را میبنگرید

۴۰

شش کس آمد مرد را اندر طلب

چار کس کردند جانش پرتعب

۴۱

بیشمارش لت زدند آنجایگاه

پس کشانش آوریدند نزد شاه

۴۲

مرد دیوانه چو پیش شاه شد

شاه هم از راز او آگاه شد

۴۳

دید درویشی ضعیفی ناتوان

بیدلی حیران و مشتی استخوان

۴۴

جملهٔ سر تا قدم مجروح بود

صورتی نامانده یعنی روح بود

۴۵

جوهری اندر جنون مجنون شده

از پی جوهر دلش پرخون شده

۴۶

عشق جوهر از دلش برده قرار

تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار

۴۷

زیر پایش چرخ گردون پست بود

در غم جوهر نه نیست و هست بود

۴۸

پای تا سر عین رسوائی بد او

در جنون عشق شیدائی بد او

۴۹

شاه چون او را بدید و بنگرید

از غم او جان شه اندر دمید

۵۰

شاه چون درویش را دیدش بغم

شاه معنی بود گفتش لاجرم

۵۱

گفت ای درویش دوراندیش من

دعوی این راز کردی پیش من

۵۲

در جراحت دیدهٔ چندین جفا

از برای جوهری بس بی بها

۵۳

من خریداری چو تو میخواستم

مشتری همچون توئی میخواستم

۵۴

راست برگو گر تو مرد راستی

تا ازین جوهر چه معنی خواستی

۵۵

جوهری کان کس خریدارش نبود

تو طلب کردی درینت سر چه بود

۵۶

جوهر من چند کس میخواستند

روبسی در پیش میآراستند

۵۷

صد هزاران جان بدین کرده فنا

تا مگر از شاه آید اقتدا

۵۸

جان خود ایثار جوهر کردهاند

این چنین جوهر نه آسان بردهاند

۵۹

هرکه دعوی کرد آمد پیش من

اولش باید بخوردن نیش من

۶۰

هر که دعوی کرد معنی بایدش

تا در معنی بکل بگشایدش

۶۱

هرکه دعوی کرد باید جانش داد

جان بشکرانه میان باید نهاد

۶۲

هر که دعوی میکند از جوهرم

من ازین گفتار خود مینگذرم

۶۳

هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد

کار خود زین شیوه اول راست کرد

۶۴

هر که جوهر خواست او خود بگذرد

تا بکلی او ز جوهر برخورد

۶۵

هر که جوهر خواست بردار آید او

تا که جنّت را سزاوار آید او

۶۶

جوهر معنی اگرداری قبول

چند خواهی بود آخر بوالفضول

۶۷

جوهر معنی نبد بی قیمتی

تا کجا یابی تو در بی قیمتی

۶۸

جوهر شه گشتهٔ تو خواستار

زود باید خود ترا کردن بدار

۶۹

گر تو جوهر از شه جان خواستی

کار خود در هر دو کون آراستی

۷۰

گر تو جوهر یافتی از پیش شاه

بگذری از کون و باشی فرق ماه

۷۱

گر تو جوهر پیش شه دریافتی

این زمان بر سوی کشتن تافتی

۷۲

جان خود اندر میان نه بهر او

چند باشی پیش شه در گفت و گو

۷۳

بیش ازین دعوی هشیاری مکن

بعد ازین گفتی میفزا در سخن

۷۴

زود سوی دار شو تا بنگری

جوهری کز هر دو عالم برتری

۷۵

زود سوی دار شو ای بی قدم

تا ببینی این وجودت با عدم

۷۶

هر دو یکسان گشته درذات صفات

چون کنم این دامن این ساعت صفات

۷۷

جوهری بینی زعالم بی نشان

اولین وآخرین هم بی نشان

۷۸

جوهری بینی عجایب در نفس

هر دو عالم نیست شد زین دسترس

۷۹

نیست کس را سوی این جوهر رهی

تا بیابد کل جوهر ناگهی

۸۰

جان بده از عشق جوهر این زمان

تاترا جوهر بود آن رایگان

۸۱

جان بده تا جوهرت حاصل شود

وین دل اندر جوهرت واصل شود

۸۲

ای ز عشق جوهر خود بی قرار

دایما اندر قراری بیقرار

۸۳

این چنین از عشق جوهر سرنگون

اوفتاده در میان خاک و خون

۸۴

از کمال سرّ او آگاه شو

بر سر راهی دمی در راه شو

۸۵

سوی بازار زمانه کن گذر

خوش همی رو تا مگر بینی اثر

۸۶

جوهری را اندرین بازار بین

جمله دلها را از آن بازار بین

۸۷

جوهر عشقت نظر دارد نهان

تا ببینی کین همه خلق جهان

۸۸

جوهر عشقت نظر کن یک دمی

گرد آن استاده بینی عالمی

۸۹

عالمی بینی در آن جوهر نگاه

میکند آن را بشیدائی نگاه

۹۰

تا مگر این جوهرم حاصل کنند

خویشتن در روی من واصل کنند

۹۱

تا مگر جوهر فتد دردست شان

این چنین صیدی فتد در شستشان

۹۲

چند سال است تا که این جوهر ز من

خواستند او را همه شاهان ز من

۹۳

جوهری این را کجا داند بها

من همی دانم که چیست این را بها

۹۴

تو نمیدانی که من از بهر این

چند کس را کشتهام بر قهر این

۹۵

هر که این جوهر ز من درخواست کرد

از سر جان جهان برخاست کرد

۹۶

هرکه این جوهر ز من دارد طلب

پیش من آید ز اول در تعب

۹۷

گر چنان کو مرد ره باشد درین

این یکی عاشق بود بر راستین

۹۸

جوهر من راز من خواهد بجان

تا بیابد او مگر جوهر نهان

۹۹

گر بجان جوهر شود او خواستار

سرّ جوهر بس کند او آشکار

۱۰۰

من بدست جوهری زان داده ام

عشق خود زین راز خود بگشاده ام

۱۰۱

تا به بازار زمانه آورند

هر کسی بر نقش جوهر بنگرند

۱۰۲

جوهری آنرا کند بر جان بها

گر بیابد مشتری نکند رها

۱۰۳

جوهر من بینهایت آمدست

تا ابد بیحد و غایت آمدست

۱۰۴

جوهری این را چو در بازار کرد

بس دل و جان را که او ایثارکرد

۱۰۵

هیچ خلقی مشتری این را نبود

این سخن جز مرد ره نتوان شنود

۱۰۶

تو ز بهر چه خریدار آمدی

مشتری این را پدیدار آمدی

۱۰۷

از کجا این سر من دریافتی

اندرین اسرار چون بشتافتی

۱۰۸

زین سئوال من جوابی بازگوی

تانگردد مر ترا فتنه بروی

۱۰۹

گفت آن دیوانه مرد با ادب

من چو تو ای شاه بودم در عجب

۱۱۰

بر سر این جوهرت جانم رسید

ناگهان این را درین بازار دید

۱۱۱

عزم جوهر داشتم من در ازل

جان خود را زین ندارم در حیل

۱۱۲

جوهرت را من بدستم مشتری

جوهری را هم توئی چون بنگری

۱۱۳

جوهرت را من خریدار آمدم

از پی جستن به بازار آمدم

۱۱۴

زر ندارم مال دنیا نیستم

در طلبکاری عقبی نیستم

۱۱۵

در طلب کاری جانان آمدم

در خریداری بدینسان آمدم

۱۱۶

هیچکس این محنت و خواری ندید

آنچه امروز این بجان من رسید

۱۱۷

خلق ما را سرزنش کردند ازین

لیک توفیقست شاها اندرین

۱۱۸

آنچه تو دانی که دریابد بکل

هرکه باشد در بُن اسرار کل

۱۱۹

مشتریم مشتریم مشتری

زر ندارم جان نهادم بر سری

۱۲۰

مینهم گر میکنی از من قبول

تا چه فرمائی درین ای با اصول

۱۲۱

جوهری تو گر مرا خواهی بداد

تاج بر فرق گدا خواهی نهاد

۱۲۲

پادشاهان مر گدایان نشکنند

بل گدایان را زخود خرم کنند

۱۲۳

پادشاهان جهان تا بوده اند

جان و دلها را ز خود آسوده اند

۱۲۴

پادشاهان زیر دستان را برحم

بخششی بروی کنند از روی رحم

۱۲۵

گر تو امروزم بجان رحمی کنی

رنج و اندوهم تو از دل برکنی

۱۲۶

سر نهادم در میان برخیز و رو

بیش ازین با من چنین مستیز ورو

۱۲۷

سر بر و جوهر مرا ده این زمان

تا کنم حاصل مراد خود ز جان

۱۲۸

شاه با او گفت ای مرد اسیر

این سخن از تو عجب دیدم فقیر

۱۲۹

چون سر تو من بریدم در جهان

کی تو جوهر باز بینی در عیان

۱۳۰

گفت شاها این سخن با من مگوی

بیش ازین آزار بیچاره مجوی

۱۳۱

کم مکن ما را درین میدان خاک

زانکه ماکردیم جان خود هلاک

۱۳۲

زندگی خود دلم در مرگ دید

جان من کلی در آنجا برگ دید

۱۳۳

هرچه بودم ترک کردم در هلاک

از هلاک خود ندارم هیچ باک

۱۳۴

من ز بهر آن کنم این را طلب

تا کسی این را نباشد در طلب

۱۳۵

هرکه این جوهر طلبکار آمدست

اولش منزل سردار آمدست

۱۳۶

جوهر تو آنکه دارد دوستش

مغز باید بد نه جسم و پوستش

۱۳۷

مغز دارم نه چو ایشان پوستم

شاه عالم دان که جوهر دوستم

۱۳۸

قدر او جوهر تو میدانی و من

بیش ازین دیگر چرا گویم سخن

۱۳۹

شاه گفتش هم سر خود گیر و رو

آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو

۱۴۰

گفت شاها این سخن باری ز چیست

این سخن از بهر ما یا بهر کیست

۱۴۱

سر رود بر باد و آنگه من روم

زین سخن باری جوابی بشنوم

۱۴۲

شاه گفتا من چنین گفتم بتو

درّ این معنی چنین سفتم بتو

۱۴۳

زیردارت رفت باید این زمان

پس بشکرانه نهی جان در میان

۱۴۴

از سر خود بگذر و جوهر بیاب

آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب

۱۴۵

سرّ جوهر آن زمان دریاب تو

بیش ازین اندر سخن مشتاب تو

۱۴۶

گفت درویش آن زمان کای شهریار

زود فرما تا برندم سوی دار

۱۴۷

طاقت جانم نماند از گفت این

از گمان آیم مگر سوی یقین

۱۴۸

شاه گفتا حاجبان خویش را

زود جلادی بخوان درویش را

۱۴۹

زود باشید و ببازارش برید

آنگهی او را ابردارش کشید

۱۵۰

تا کسی دیگر نباشد مشتری

زانکه این درویش شد نیک اختری

۱۵۱

این ز اسرار منست آگاه و بس

چون شود هرگز کسی در راه بس

۱۵۲

این کنون اسرار من دریافتست

پس سوی کشتن چنین بشتافتست

۱۵۳

سرّ من آنگه بداند از جهان

کو رسد از جان خود کلّی بجان

۱۵۴

جان خود در باز اندر راه او

تا شوی شایستهٔ درگاه او

۱۵۵

جان خود در راه او قربان کند

روی اندر جوهر تابان کند

۱۵۶

عاقبت درویش بردند پیش دار

شه عجایب ماند از آن احوال کار

۱۵۷

خلق عالم گردآن درویش بود

گرچه او مسکین دل و دلریش بود

۱۵۸

راز او را کرد بر خود آشکار

بعد از آن او عاشق آمد پیش دار

۱۵۹

آمده بر رسم عشق خویشتن

کرد ایثار از میانه جان و تن

۱۶۰

سرّ جوهر از شه او دریافته

از برای او بکل بشتافته

۱۶۱

کشتن خود کرد زان رو اختیار

کم فتد زین گونه عاشق زیردار

۱۶۲

کم فتد زین گونه صاحب دولتی

در میان عشق جانان قربتی

۱۶۳

گر بیایی جوهر او عاشقی

در کمال عشق جانان لایقی

۱۶۴

یافته جان در نهاده در میان

ترک کرده او بکلی جسم و جان

۱۶۵

میندانم دولتی زین بیش من

وصف این هرگز نگفته هیچ تن

۱۶۶

چون بزیر دار آمد آن اسیر

جمع گشتند خلق هر جائی کثیر

۱۶۷

جملگی از بهر اودر گفت و گوی

آمده هر کس در آنجا جست و جوی

۱۶۸

ناگهان درویش زیردار شد

آن زمان آنجای برخور دار شد

۱۶۹

چونکه آن درویش مرد راه شد

بی دل و بی صبر پیش شاه شد

۱۷۰

پیش شاه آمدزمین را بوسه داد

دست او بر دست دیگر برنهاد

۱۷۱

شاه را گفتا مرا تو جسم وجان

زود باش از گفت خلقم وارهان

۱۷۲

ای بتو نور دلم رخشان شده

ای چو ماه اندر دلم تابان شده

۱۷۳

وارهان ما را و جوهر ده بمن

تا نگویم بعد ازین من ما و من

۱۷۴

وارهان بیچاره را از گفت خلق

زانکه جان من رسید اینجا بحلق

۱۷۵

وارهان ما را تو از جور فراق

در میانه من شدم بر اشتیاق

۱۷۶

وارهان گر میکنی بیخ تنم

جوهر اصلی بده تو روشنم

۱۷۷

شاه از بالای اسب آمد نشیب

تیغ اندر دست با سهم و نهیب

۱۷۸

دست آن درویش بگرفت و ببست

نامراد آنجا بکلی در شکست

۱۷۹

بر سر پایش نشاند آنجایگاه

تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه

۱۸۰

زود آن درویش را بر پا نشاند

گرد او برگشت تا در وی براند

۱۸۱

چون که آن درویش شد تسلیم شاه

ناگهان آمد عنایت در پناه

۱۸۲

از سوی حضرت هدایت در رسید

شوق او بی حد و غایت در رسید

۱۸۳

شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست

ناگهان شمشیر بفکند او ز دست

۱۸۴

دست او بگشاد و چشمش بوسه داد

تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد

۱۸۵

روی خود بر پای او مالید زار

خوش خوشی بگریست شاه نامدار

۱۸۶

خلعت بی حد ببخشید آن زمان

هم ببخشید او همه بر مردمان

۱۸۷

زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت

هر زمان از بار دیگر غرق ریخت

۱۸۸

هرچه شه او را بدادی بیش و کم

قسم کردی او بمردم لاجرم

۱۸۹

شاه شد آنگاه سوی بارگاه

بر سر تختش نشاند آنگاه شاه

۱۹۰

شاه پیش او ستاده آنگهی

گفت ای جان و جهانم تو شهی

۱۹۱

شاه این تخت و ممالک تو شدی

شاه این دور و زمانه تو بُدی

۱۹۲

گفت تا جوهر بیاوردند باز

شاه دست خود بکرد آنگه دراز

۱۹۳

جوهر آنگه شه بدست خود گرفت

در کف دستش نهاد اندر شگفت

۱۹۴

گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین

در خزانه نیست جوهر بیش ازین

۱۹۵

جوهر آن تست و من آن توام

تو شهی و من بفرمان توام

۱۹۶

جوهر آن تو ممالک آن تو

شهریار این لحظه در فرمان تو

۱۹۷

جوهر آن تست و ملک و مال هم

این زمان آن تو شد کل لاجرم

۱۹۸

هرکه او در پیش شاه آید قبول

او شود در عشق کل صاحب قبول

۱۹۹

هر که از جان و جهان و دل گذشت

شاه او رادر زمان واصل بگشت

۲۰۰

هرکه صاحب دولت هر دوجهانست

در نظر گاه خداوند اونهانست

۲۰۱

درگذشت از بود و از نابود و جان

با زیان جسم کرد او سود جان

۲۰۲

هر که او را شاه آنجا عز دهد

همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟

۲۰۳

هر که آنجا پیش شه دولت گرفت

بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت

۲۰۴

ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر

چندخواهی خورد بر جان نیشتر

۲۰۵

نیشتر باری سبکباره بخور

آنگهی کلّی بیکباره ببر

۲۰۶

گر ترا جوهر نباشد پیش شاه

کی توانی کرد در رویش نگاه

۲۰۷

جوهر خود باز جو از پیش شاه

تا ترا جوهر دهد آنجایگاه

۲۰۸

جوهری بدهد که در روی جهان

همچنان جوهر نه بیند کس عیان

۲۰۹

جوهر شاهت کند خدمت به پیش

بازیابی جوهر آنجا بیش بیش

۲۱۰

جوهری کز بحر لاهوتی بود

آن ترا پیوسته ناسوتی بود

۲۱۱

شاه دنیا گر وفاداری کند

یکدمی دیگر گرفتاری کند

۲۱۲

شاه عالم مر ترا در دل نمود

روی خود در جان تو در گل نمود

۲۱۳

شاه جوهر در دلت گشته مقیم

تو چنین افتاده اینجا ای سقیم

۲۱۴

شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست

زین جهان راه تو زان واصل شدست

۲۱۵

چند باشی بر تن و برجان خویش

بیش ازین منشین تو سرگردان خویش

۲۱۶

چند لرزی تو برین صورت کنون

کی توانی گشت هرگز ذوفنون

۲۱۷

جوهر عشقش چو در بازار کرد

هرکه خواهد جان بران ایثار کرد

۲۱۸

جوهر عشقش عجایب جوهرست

قیمت آن از دو عالم برترست

۲۱۹

جوهر عشقش کسی بشناختست

کین دو عالم را بکل درباختست

۲۲۰

جوهر عشقش کسی حاصل کند

کو درین عالم تنش بیدل کند

۲۲۱

ترک جان گیرد بجوهر در رسد

چون ز خود بگذشت در جوهر رسد

۲۲۲

هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت

گرچه بسیاری بهر جانب شتافت

۲۲۳

یک زمان در سوی بازار آی تو

ازوجود خویشتن باز آی تو

۲۲۴

جوهر عشقش بجان درخواست کن

از کژی این راستی را راست کن

۲۲۵

جوهر عشقش نظر ناگه کند

تاترا از سرّ حق آگه کند

۲۲۶

گر تو مرد راه بینی بگذری

آنگهی آیی بسوی جوهری

۲۲۷

جوهر شاه جهان آری بدست

بگذر از وی تا شوی در نیست هست

۲۲۸

جوهر شه را بخواه از جوهری

جوهر شه را بجان شو مشتری

۲۲۹

جوهر شه را ازو درخواست کن

قیمت جوهر بجانت راست کن

۲۳۰

تا بر شاهت برد از پیش خلق

ورنه شیداگردی اندر پیش خلق

۲۳۱

خلق دنیا چون طلبکار آمدند

از پی جوهر ببازار آمدند

۲۳۲

جمله جوهر را خریدار آمدند

اندرین معنی گرفتار آمدند

۲۳۳

هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ

بر سر هر شاخ همچون میوهٔ

۲۳۴

در طلبکاری دیگر آمدند

هر یکی در راه رهبر آمدند

۲۳۵

جمله یک ره بود در بازار او

مختلف افتاده راه جست و جو

۲۳۶

عاقبت چون سوی بازار آمدند

هر یک از نوعی بگفتار آمدند

۲۳۷

جملگی جویای این جوهر شدند

نیز بعضی یار همدیگر شدند

۲۳۸

تا مگر جوهرابا دست آورند

پای چرخ پیر را پست آورند

۲۳۹

جمله را مقصود جوهر آمدست

جوهری را کرده شان دامن بدست

۲۴۰

جوهری عشق میگوید ترا

چند پیچی خویش رادر ماجرا

۲۴۱

شاه ما این جوهر او داند بها

پیش شه رو تا کند قیمت ترا

۲۴۲

خویشتن از خلق کم مقدار کن

جان خود را غرقه اسرار کن

۲۴۳

پیش شه شو تا ترا جوهر دهد

بعد از آن بر جان تو منّت نهد

۲۴۴

جوهرت را پیش کش کن جان نثار

بعد از آن مردانه شو در زیر دار

۲۴۵

تا مراد خود بیابی در جهان

بگذری از این جهان و آن جهان

۲۴۶

شاه هر چیزی که میفرمایدت

عاقبت مقصود ازو برآیدت

۲۴۷

تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف

که همه کارت بود کلی گزاف

۲۴۸

تو ز کشتن جان خود ایثار کن

بعد از آن جوهر تو با خود بارکن

۲۴۹

این سخن از ترجمانی دیگرست

مرغ این از آشیانی دیگرست

۲۵۰

گر ترا سهمی دهد آن جایگاه

جان خود ایثار کن در پیش شاه

۲۵۱

گر ترا سهمی دهد تو زان مترس

بیش از این نادان مشو از جان مترس

۲۵۲

گرترا او آزمایش میکند

در فناآنگه فزایش میکند

۲۵۳

گر ترا آنجایگه سهمی دهد

بعد از آنت تاج زر بر سر نهد

۲۵۴

او ترا هرگز نخواهد رنج تو

این سخن را یک بیک بر سنج تو

۲۵۵

او ترا شد جان کنی پیشش فدا

او ترا گردد بکلی پیشوا

۲۵۶

هرچه داری جملگی در باز تو

از وصال شه بکل می ناز تو

۲۵۷

جوهر کلی چو روشن گرددت

جملهٔ عالم چو جوشن گرددت

۲۵۸

جملگی یک حلقه باشد بیشکی

این همه حلقه نباشد جز یکی

۲۵۹

جملگی یکی شود چه نیک و بد

این سخن دریاب دورست از خرد

۲۶۰

جملگی یکی شود بر اصل ذات

یک یکی اندر یکی گردد صفات

۲۶۱

جوهری شاهت دهد درحال هم

تا نیفتی آن زمان در قال هم

۲۶۲

جوهری یابی ز استغنای حق

تا بگردی این زمان شیدای حق

۲۶۳

جان جانت را شود کلی پدید

آن زمان پیدا شود از دید دید

۲۶۴

جوهری کز بحر بی همتا بود

یابدش غوّاص اگر بینا بود

۲۶۵

جوهر دریا یکی باشد همه

آب دریا میشود جوهر همه

۲۶۶

جوهرذاتست بیشک در صفات

اندرین دریا بود آب حیات

۲۶۷

جوهر ذاتست در کلی همه

جمله عالم زین سخن بردمدمه

۲۶۸

اسم جوهردان نفخت فیه را

پیش ره دانی بجان تنبیه را

۲۶۹

گر تو این راز اندرین جا پی بری

در زمان از هر دو عالم برخوری

۲۷۰

این جهان و آن جهان کل جوهرست

از وجود شاه اسمی مضمرست

۲۷۱

این جهان و آن جهان اسمی بود

اولین اسم آن رسمی بود

۲۷۲

موی در مویست این راه عجب

گر فرومانی بمانی در تعب

۲۷۳

مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود

دور گردان وهم و فهم آنگه زخود

۲۷۴

نفی نیک و بد بکن تا کل شوی

ورنه تو زین راه عین ذل شوی

۲۷۵

هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال

ماضی و مستقبل و آنگاه حال

۲۷۶

هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد

نیک و بد چه از عیان چه از خرد

۲۷۷

چون که مرد راه بین آید تمام

نه بد و نه نیک ماند و السّلام

۲۷۸

چون تو مرد راه بین آیی بحق

در جهان جاودان گیری سبق

۲۷۹

هرکه از بیعلّتی در حق فتاد

در خوشی جاودان مطلق فتاد

۲۸۰

هر که او جز نیک بینی بد ندید

از کمال سرّ جانان خود بدید

۲۸۱

گر ترا سهمی کند گر خواریی

آن ز عزّ تست نه از بیزاریی

۲۸۲

چند در پندار مانی مبتلا

چندخواهی بود در عین بلا

۲۸۳

چند خود را خوار و سرگردان کنی

چند خود را چون فلک گردان کنی

۲۸۴

هر دم از نوعی دگر آیی برون

زان بمانده بر برون بی درون

۲۸۵

هرچه اندیشی بلای جان تست

نیک و بد درد تو و درمان تست

۲۸۶

این زمان در صورتی از هر صفت

میزنی تو دستها در معرفت

۲۸۷

معرفت شد خوار از گفتار تو

شرم میدارد وی از کردار تو

۲۸۸

هرچه میگویی محالی بیش نیست

هرچه میبینی خیالی بیش نیست

۲۸۹

در تو آزو آرزو تلبیس تست

صورت حسّی بکل ابلیس تست

۲۹۰

گر تو زین ابلیس خوددوری کنی

گردن صورت بکلی بشکنی

۲۹۱

هست این ابلیس ما جمله به بین

مرد را بشناس از روی یقین

۲۹۲

هست این ابلیس اندر بند تو

لیک بگرفتست یک یک بند تو

۲۹۳

طوق خود در گردن تو کرده است

همچو تو در صد هزاران پرده است

۲۹۴

در هوای کام و شهوت میرود

در مقام کبر و نخوت میرود

۲۹۵

هر دم از نوعیت سرگردان کند

هر زمان تلبیس دیگر سان کند

۲۹۶

انبیا را ره زد این ملعون سگ

زود زو بگریز تا نفتی بشک

۲۹۷

گر تو اندر شک بمانی مانده باز

کی رسی آنجایگه در پرده باز

۲۹۸

صورت نقش مجوسی قید کن

یک دم این صیاد بدرا صید کن

۲۹۹

آنچه او کردست هرگز کس نکرد

یک زمان با او درای اندر نبرد

۳۰۰

گر تو بر وی چیره گردی در زمان

صورت و معنی بیابد زو امان

۳۰۱

گر تو او را پیش از خود بر زنی

گردن او را بمعنی بشکنی

۳۰۲

این خیال فاسدت باطل شود

هرچه میجوئی ترا حاصل شود

۳۰۳

چند اندیشی خیال نیک و بد

خود همی دانی تو خود را پرخرد

۳۰۴

این خیال لا محال از دل برون

کن که گردی در زمانه ذوفنون

۳۰۵

هرچه اندیشی خیالی باشدت

هرچه برگوئی محالی باشدت

۳۰۶

از خیال خویشتن تو دور شو

پر صفا اندر میان نور شو

۳۰۷

از خیال صورت اشیا بگرد

بعد از این در گرد این صورت مگرد

۳۰۸

هرچه دیدی در زمانه نیک و بد

آن تویی لیکن تو دوری از خرد

۳۰۹

چون خیال از پیش خود برداشتی

آنچه آنجا دیده ای بگذاشتی

۳۱۰

چون خیال تو بکلی گم شود

قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود

۳۱۱

چون خیالت در زمان صافی کنی

در میان عرصه کم لافی کنی

۳۱۲

در خیال خویشتن چندین مشو

هر زمانی بیش ازین غمگین مشو

۳۱۳

از خیال خویش چون فانی شوی

هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی

۳۱۴

از خیال تست هم خواری تو

هم بلا و رنج و بیماری تو

۳۱۵

هر چه آن در دهر آید از خیال

هست پیش عارفان عین محال

۳۱۶

همچو نقّاشی خیال انگیز تو

همچو شاعر در خیال آمیز تو

۳۱۷

رمل زن چون در خیال خود شود

هرچه میگوید هم از خود بشنود

۳۱۸

در خیال خویش یک یک میروند

خواه پیر و خواه کودک میروند

۳۱۹

چون خیالست این سپهر پرخیال

هست پیش عاشقان عین محال

۳۲۰

کل دنیا چون خیالی آمدست

در بر وحدت محالی آمدست

۳۲۱

هر کتابی را که پنهان ساختند

از خیال خویش برهان ساختند

۳۲۲

حرفها آنجا خیال آمد به بین

هرچه برخوانی خیالی برگزین

۳۲۳

جملگی تصنیف عقلست و خیال

جز معانی جملگی آمد و بال

۳۲۴

ازخیالست این که هر روزی فلک

بر خیال خویش گردد چون سمک

۳۲۵

گرداین عرصه چنان گردان شده

از خیال خویش سرگردان شده

۳۲۶

کوکبان اندر خیال آفتاب

گاه بی نور و گهی با نور و تاب

۳۲۷

ماه هر دم چون خیالی میشود

ازخیالش چون هلالی میشود

۳۲۸

گاه در دوری گهی اندر کمی

گاه در افزون و گاهی در کمی

۳۲۹

جمله اشیا در خیالی مانده اند

جمله در نور جلالی مانده اند

۳۳۰

عقل تنها در خیال آورده است

زان تمامت در وبال آورده است

۳۳۱

روز و سال و ماه و شب جمله یکیست

از خیال این جمله را با خود شکیست

۳۳۲

از خیال این چرخ آمد بر دُور

از دُور پیدا شود کلی صور

۳۳۳

ماه و خورشید و کواکب بی محال

بیخبر از خود شده اندر خیال

۳۳۴

از خیال خویش کلی بیخبر

گرچه زیشانست عالم سر بسر

۳۳۵

این همه از فوق و تحت آمد پدید

هر یکی اندر خیالی در رسید

۳۳۶

جمله یکسان بود اما از خیال

گشت پیدا این حقیقت لامحال

تصاویر و صوت

اشترنامه به کوشش دکتر مهدی محقق - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۳
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۵۶

نظرات