عطار

عطار

بخش ۲۵ - رسیدن سالك با پرده پنجم

۱

راه میبرید تا جائی رسید

خود در آنجا گاه ناگه پرده دید

۲

پردهٔ دید او عجب آراسته

پر ز زینت نقش او پیراسته

۳

پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون

اندران پرده عجایب موج خون

۴

موج میزد از درون پرده هم

دید اندر فوق ناگه یک علم

۵

یک علم از نور برافراشته

بر سر پرده عجب بفراشته

۶

پردهٔ دید او عجایب سرخ رنگ

بد فراخ امّا درونش گشته تنگ

۷

رفعت او از بلندی ساز داشت

در درون پرده یک آواز داشت

۸

بود‌آوازی درون پرده در

بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر

۹

بر سر آن خیمه در زیر علم

دید پیری ترک روی دل دژم

۱۰

ابرویش پرچین و نورانی ولی

پیش او استاده بودی یک تنی

۱۱

نور رویش شعله در زیر علم

میزدی چون برق هر دم دم بدم

۱۲

سایه نورش چنان گسترده بود

اوفتاده در تمامت پرده بود

۱۳

بر سیاست سهمگن بدرای او

زیر پرده بد ستاده جای او

۱۴

از کمال و رفعت او آنجا یگاه

داشت تیغی تیز در دستش نگاه

۱۵

هر زمان کردی بهر سوئی نظر

هیچ بالاتر نبد زو یکدگر

۱۶

یک تنی افتاده سر در پیش او

تن شده بی جان ز زخم نیش او

۱۷

آن تن افتاده بخون در زار زار

اوفتاده پیش پرده تن نزار

۱۸

هر زمان در خون طپیدی تن برش

سر نهان گشتی هم از پیش سرش

۱۹

نور روی او به گرد تن شدی

تا در آن ساعت وجودش بستدی

۲۰

محو گشتیّ و دگر باز آمدی

پیر آنجا گه به خود شیدا شدی

۲۱

تیغ لرزان در کف او همچو آب

بوده سبز و آبدار و چون سذاب

۲۲

هرکه این رمز و معانی بر گشاد

گشت بی سر تن به پیش سر نهاد

۲۳

هرکه زین اسرار ما آگاه شد

در درون پرده مرد راه شد

۲۴

هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن

او بیابد کل و جزو خویشتن

۲۵

گر کلاه عشق خواهی سر ببر

وز خود و هر دو جهان یکسر ببر

۲۶

وین عجب چون سر بگشتی هر زمان

زندهٔ میگشتی به پیشش ناگهان

۲۷

گرد سر در تیغ او گردان شدی

پرده از هیبت برو لرزان شدی

۲۸

طول و عرض آن نبد پیدا سرش

لیک تن پنداشتی هر دم برش

۲۹

سر به پیش تیغ گردان آمدی

تن درافتادی و بی جان آمدی

۳۰

راه بین از پیش و پس کردی نگاه

هیچ چیزی می ندید آنجایگاه

۳۱

نور رویش خیره کرده چشم او

پر سیاست پر نهیب از خشم او

۳۲

او بچشم خود نگاهی کرد باز

دید او یک تن درون پرده باز

۳۳

دید شخصی تن ضعیف و ناتوان

ایستاده بدنه تن نه دل نه جان

۳۴

دید شخصی جسم و دل بگداخته

جان خود در راه حیرت باخته

۳۵

ترسناک از خوف او استاده بود

چشم سوی روی او بنهاده بود

۳۶

روی سوی او بکردی هر زمان

حالتی پیدا شدی اندر نهان

۳۷

این همیشه ترسناک استاده زار

تن ضعیف ودل نحیف و جان نزار

۳۸

چون نظر در روی او افکند او

سستیی بر حال او افکند او

۳۹

رفت از ترس و سلامی کرد وی

پس جوابی داد ترک نیک پی

۴۰

گفت ای شیخ از کجائی هان بگو

از برای چه شدی در جست و جو

۴۱

جست و جوی تو بگو از بهر چیست

کل مقصودت بگو از بهر کیست

۴۲

از برای چه در اینجا آمدی

در نبود و بود پیدا آمدی

۴۳

چه طلب داری تو در این جایگاه

چه همی جویی تو اندر پرده گاه

۴۴

با من این راز نهانی باز گوی

آنچه هست و آنچه میجویی بجوی

۴۵

ترسناک استاده بد آن راه بین

گفت خاموش و سخن شد زویقین

۴۶

تاب هوش آمد از آن بد ترسناک

گفت پیر او را مدار از هیچ باک

۴۷

تو چرا ترسانی از من تو مترس

آنچه خواهی گفت بر گوی و مترس

۴۸

من ندارم کار با تو از عزیز

راز خود بر گوی با من تا چه چیز

۴۹

تو چه خواهی زین مقام خوفناک

از برای چیستی تو ترسناک

۵۰

رأی خود برگوی تا من بشنوم

بعد از آن مقصود تو حاصل کنم

۵۱

پس زبان بگشاد مرد راه بین

گفت ای نور عیان عین الیقین

۵۲

من چه گویم با تو در این جایگاه

این زمانم هست این جا عزم راه

۵۳

راه بسیاری که اینجا کردهام

همچنان مانده درون پردهام

۵۴

اوستاد اینجا مرا آورده است

لیک راه عشق ما گم کرده است

۵۵

من طلب کارم که بینم روی او

راه کردم بی حد اندر کوی او

۵۶

منزلی بی حد درین ره کردهام

همچنان استاده پیش پردهام

۵۷

سوی استادم کنون راهی نمای

این گره از بند جانم برگشای

۵۸

گفت ای پرسنده این اسرار تو

زین سخن گفتی و در گفتار تو

۵۹

من بدانستم یقینت این زمان

تا چه افتادت در این دور زمان

۶۰

دور چرخ اکنون چو در کارت فکند

بر برون پرده یکبارت فکند

۶۱

آمدی این جایگاه ای راه بین

از من این اسرار دل آگاه بین

۶۲

راه بسیاری بکردی در نهان

در درون پرده گشتی ناتوان

۶۳

این ره بی حدّ و غایت آمدست

پردههایش بی نهایت آمدست

۶۴

اوستادم چرخ اینجا ساختست

پردهها از عزّ خود پرداختست

۶۵

پرده درانیم و ما در پردهایم

همچو تو ما نیز ره گم کردهایم

۶۶

ما طلب کاریم سوی اوستاد

آنکه این بنیاد کلی اونهاد

۶۷

هیچکس در پرده او ره نبود

هیچکس از وقت او آگه نبود

۶۸

کس ندیدم من طلب کار یقین

این زمان دیدم ترا ای راه بین

۶۹

بس کسازین راه آمد در گذشت

لیک زین راه دراز آگه نگشت

۷۰

نیست از فرسنگ او آگاه کس

نیست اندر راه او همراه کس

۷۱

گر نکواستی تو در این جایگاه

بو که ناگاهی بری در پرده راه

۷۲

راه تو بالای پرده اوفتاد

این چنین راز تو کی بتوان گشاد

۷۳

من بسی دیدم درین راه دراز

کامدند و درگذشتند از فراز

۷۴

چون برفتند عاقبت گشتند پس

چون نبدشان بر سر اودست رس

۷۵

راه میدیدند پایان ناپدید

درد میبردند درمان ناپدید

۷۶

چون برفتند و بدیدند روی او

بی دل آنگه بازگشتند سوی او

۷۷

ای بسا جانها کزین راه یقین

اوفتاده در چه حسرت ببین

۷۸

تو کجا خواهی شدن رو باز گرد

هم بسوی کوی خود پر ساز گرد

۷۹

باز گرد و تو مروزان جایگاه

تا که گردی همچو ایشان بازراه

۸۰

باز گرد و سوی دلبر کن قرار

تا مگر افتد ترا مه درکنار

۸۱

ای بسا روزا که من شب کردهام

همچو تو مانده درون پردهام

۸۲

در درون پرده دستم بست بست

اوفتاده اندرین پرده زدست

۸۳

اندرین پرده عجایب بی حدست

تانپینداری که راهی بیخود است

۸۴

حدندارد راه تو روباز شو

گرچه گنجشکی کنون شهباز شو

۸۵

راه خود رو ره سلامت پیش گیر

که ترا گفتست این ره پیش گیر

۸۶

روی سوی راز خود کن این زمان

تا نباشی بازمانده در جهان

۸۷

در جهان سفل کن کلّی قرار

تانگردی اندرین ره سوکوار

۸۸

روی سوی پیر نورانی کنی

تو که این رجعت بویرانی کنی

۸۹

بازگرد و راز من بپذیر و رو

نفقهٔ از ذات من برگیر و رو

۹۰

ورنه اینجا گاه همچون من بباش

ره رو و در راه بس ایمن بباش

۹۱

گفت من خواهم شدن در راه باز

لیک ز آنجا هم بخواهم گشت باز

۹۲

من بدین امید در راه آمدم

خود ندانستم ز ناگاه آمدم

۹۳

هرکه سوی یار شد او بازگشت

تو یقین دان کوزره ناساز گشت

۹۴

میروم گر راه بی حد باشدم

هرچه باشد بر تن خود باشدم

۹۵

خوف چه بود بازگشتن از وجود

تخم ما اینجای کشتن از چه بود

۹۶

من نخواهم گشتن از اینجای باز

میروم اینک عزیزان برفراز

۹۷

تا دگر چه پیش آید مرمرا

زین خوشم چون بیش آید مرمرا

۹۸

هرچه آن استاد داند او کند

هرچه نه استاد خواهد بشکند

۹۹

کار من با اوستادست از یقین

من ناندیشم کنون از کفر و دین

۱۰۰

راه خواهم کرد تا استا شوم

گر هزاران سال اندر ره بوم

۱۰۱

عاقبت هم بوی از آنجا در رسد

عاقبت حال مرا هم بنگرد

۱۰۲

پیر گفتش بر امیدی این زمان

کام خود یابی زمانها در زمان

۱۰۳

چون امید تو باستاد آمدست

پای بست تو به بنیاد آمدست

۱۰۴

چون امیدی آمدی پیشش کنون

می نه اندیشی تو از بیشش کنون

۱۰۵

هرکه او صبری کند در عاقبت

پیشش آید عاقبت هم عافیت

۱۰۶

همچو ما گر تو چنین جان میدهی

جان خود در راه تاوان مینهی

۱۰۷

اوستاد این دوست دارد بی خلاف

تا نه پنداری که این کاری گزاف

۱۰۸

کشتهٔ او زنده گردد جاودان

گردد آسوده بکلی در جهان

۱۰۹

زنده است این کشته در آنجایگاه

همچو تو او نیز بودست او براه

۱۱۰

کشته او شو تو تا زنده شوی

از برش با روح پاینده شوی

۱۱۱

زنده است این کشته در آنجایگاه

بر مثال تو همی برند راه

۱۱۲

اندرین ره همچو تورازش فتاد

در مقام عشق او سازش فتاد

۱۱۳

اندرین ره آمد و بر میگذشت

راه استاد حقیقی مینوشت

۱۱۴

سالها در ناله و درد رد بود

بی کس و بی جفت و در حق فرد بود

۱۱۵

نزد ما دل سالها بر راز داشت

عاقبت استاد او را باز داشت

۱۱۶

راز او گر تو نمیدانی مپرس

گرچه استاد جهان دانی مپرس

۱۱۷

راز تو چون راز او اندر یقین

در گمانی مانده مرد راه بین

۱۱۸

راه کن بی حد تو اندر کوی یار

داشت اسرار نهانی بی شمار

۱۱۹

هیچکس از راه او آگه نبد

عاقبت بر باد داد او جان خود

۱۲۰

خال خودبرگفت و تن بر باد داد

هرچه خرمن بد همه بر باد داد

۱۲۱

خرمن اعزاز کل درباخت او

قیمت این سرّ دل بشناخت او

۱۲۲

جان خود درباخت اسرارش چه سود

من ندانم تا که انوارش چه بود

۱۲۳

راز او من در نبردم در جهان

تاکه خود چه بود در آنجا گه عیان

۱۲۴

چه عیانی بود پیدائی او

از چه بُد آن راز سودایی او

۱۲۵

ناگهان یک روز همچون تو براه

در رسید از دور در آنجایگاه

۱۲۶

سست بود از عشق نه هشیار بود

همچو تو داننده اسرار بود

۱۲۷

نه چو تو خاموش بود و ترسناک

نه چو تو آنجای آمد خوفناک

۱۲۸

نه چو تو بر جان خود ترسید او

نه چو تو برجسم خود لرزید او

۱۲۹

نه چو تو گفتار با من ساز کرد

نه چو تو این رفعت و اعزاز کرد

۱۳۰

بود سوزی در نهادش بلعجب

من ازین درماندهام اندر تعب

۱۳۱

او یقین اندر گمان آورده بود

گرچه همچون تو درون پرده بود

۱۳۲

پرده او بر درید آنجایگاه

گرچه بی حد کرد اندر پرده راه

۱۳۳

چون رسید آنجای مستی ساز کرد

بال و پر مرغ هستی باز کرد

۱۳۴

گفت ای دردی که درمان منی

اندرین ره کفر و ایمان منی

۱۳۵

ای درون پردهام اندر برون

من برونم هم مقیم اندر درون

۱۳۶

من درین پرده ترا پرده درم

چند داری اندرین پرده درم

۱۳۷

چندسازی پرده پرده باز کن

یک دمم در پرده هم آواز کن

۱۳۸

راز من از پرده در بیرون فکن

زار بکشم آنگهی در خون فکن

۱۳۹

پردهٔ ما را تو بیش از حد مدر

کار ما را بیش از این از حد مبر

۱۴۰

چند باشم من ترا حیران شده

در میان پرده سرگردان شده

۱۴۱

چون ترا آنجایگه بشناختم

این همه راهت بهرزه ساختم

۱۴۲

مر مرا مقصود دل روی تو بود

زانکه اندر پرده ره سوی تو بود

۱۴۳

مر مرا در پرده راز جان توئی

کلّ مقصود من از دوجهان توئی

۱۴۴

پردهٔ تو پرده ما میدرد

چشم تو خود سوی جانم ننگرد

۱۴۵

راز تو من دانم و تو راز من

این زمان دانی توکلّی ساز من

۱۴۶

راز من در پرده از رازت گشاد

عاقبت مقصود من آن جا بداد

۱۴۷

چون درون پرده هم در پردهٔ

از چه ما را اندرین ره کردهٔ

۱۴۸

چون درون پردهٔ هم از برون

چند آیم از چنین پرده برون

۱۴۹

پرده ما زان تست و تو ز من

من ز تو پیدا شده هم پرده من

۱۵۰

چون منم پرده تو برقع برفکن

پیش جان من مگر دان سر زتن

۱۵۱

بفکن و کلی بمقصودم رسان

چو تو مقصودی بمعبودم رسان

۱۵۲

چون دوی نبود نباشد پرده هم

تو یقین و من گمان گم کردهام

۱۵۳

گم بشد اینجا چو جویان آمدم

در زبان تو چو گویان‌ آمدم

۱۵۴

تو منی و پرده در ره حاجبست

پرده عجزم درینجا کاذبست

۱۵۵

پرده بردار و تو در پرده مشو

همچو دیگر بارگم کرده مشو

۱۵۶

پرده رازم در اینجا فاش کن

روی سوی بی دل غمهاش کن

۱۵۷

کام من اینجایگه کلّی برآر

یاد من از جان من کلّی برآر

۱۵۸

تا شوم فانی بتو واصل شوم

تا قیامت بی تن و بی دل شوم

۱۵۹

من نباشم پردهٔ تویی خلاف

گفت و گویم کم شود نبود گزاف

۱۶۰

من نباشم من تو باشی جزو و کل

پرده عزّت تو داری بی حبل

۱۶۱

پرده کلی من بر هم در ان

مرمر ازین کار کلّی وارهان

۱۶۲

چون مرا اینجا یقین شد روی تو

بی خود و بی دل دویدم سوی تو

۱۶۳

چند باشی پرده باز و پرده در

پرده بردار و مرا درخود نگر

۱۶۴

من نباشم چون تو باشی بی شکی

چون یقین باشد کجا باشد شکی

۱۶۵

چون یقین باشد گمانی نبودم

اندرین پرده نهانی نبودم

۱۶۶

چون تو با من هر دو یکسانی کنیم

این همه تعجیل آسانی کنیم

۱۶۷

وارهان و وارهان و وارهان

پردهام در پردهام پرده دران

۱۶۸

تو پس پرده منم خونخوار دل

این چنین گشتم چنان از کاردل

۱۶۹

دل حجاب پرده اندر ره عتاب

راه تو اینجا ندارد جز حساب

۱۷۰

چون ترا راهست بی پایان شده

هم در آنجا بایدم جویان شده

۱۷۱

جان خود ایثار سازم در رهت

تا شود آسان مرادر درگهت

۱۷۲

راه خود آسان کنم در نزد خود

کز تو نیکی دیدهام از خویش بد

۱۷۳

راه خود بر من کنون آسان بکن

پرده بازی بیش از این چندین مکن

۱۷۴

راه خود برمن مکن چندین دراز

تا مرا پیداشود آنجای راز

۱۷۵

راه خود گرچه نهانی ساختی

هرچه خود کردی گمانی ساختی

۱۷۶

راز خود هم خود بخود پوشیدهٔ

روی خود بر پردهها پوشیدهٔ

۱۷۷

پرده از رویت بر افکن رخ نمای

رنگ از آئینه دل برزدای

۱۷۸

پرده از رخ یک زمانی باز کن

یک نفس در پردهام همراز کن

۱۷۹

از رخت پرده بکلّی بر گسل

بیش ازینم زار و سرگردان مهل

۱۸۰

پرده از جان برگشای ای جان و دل

روی خود اینجا مرابنما بدل

۱۸۱

پردهٔ جان من اینجا چاک کن

زنگ وحشت ازدل من پاک کن

۱۸۲

راه اینجا نیک محکم کردهٔ

خویش را در پردهها گم کردهٔ

۱۸۳

در درون پرده راز جسم و جان

در نهان اندر نهان و در عیان

۱۸۴

ای عیان تو نهان در پردهها

روی خود کرده عیان در پردهها

۱۸۵

راه خود گم کرده و در پردهٔ

پرده دل را کنون ره بردهٔ

۱۸۶

مستی رمز حقیقی باز کن

این زمان رمز رموزم راز کن

۱۸۷

چند گویم چند جویم چون توئی

در درون پرده میبینم دوی

۱۸۸

این دویی از احولی من شدست

بند را هم در دوئی پرده بدست

۱۸۹

زود بردار از بر من این دویی

چون همی دانم که یکسان کل تویی

۱۹۰

راز تو من دانم از عین الیقین

اندرین ره چون شدم من پیش بین

۱۹۱

پیش بینم این زمان در پیشگاه

مر مرا این پیشگاه آمد پناه

۱۹۲

پیش ایشان دیدم آن روی ترا

راز بشنید ستم آن موی ترا

۱۹۳

های و هویی میزنم در هر نفس

تامگر حاصل شود کلّی نفس

۱۹۴

های و هوئی میزنم در پردهات

لیک رازت بی برو گم کرده است

۱۹۵

های و هوئی میزنم از شوق تو

راز اعیان میکنم در ذوق تو

۱۹۶

های تو با هوی من شد پرده را

برفکن از روی این گم کرده را

۱۹۷

چون شناسای خودش آنجا کنی

راز پنهانی من پیدا کنی

۱۹۸

راز من با ساز کل کن آشکار

این زمان این از تو کردم اختیار

۱۹۹

اختیار عشق من از راز تست

این همه آهنگ من از ساز تست

۲۰۰

این زمان اعیان عشقت حاصلم

گشت پیدا راز پنهان واصلم

۲۰۱

حاصلت این بُد که من حاصل شوم

زین همه برهان دمی واصل شوم

۲۰۲

راه هردم میکنی گم مر مرا

من ترا میبینم اکنون مر ترا

۲۰۳

راه من تو گم مکن چون ره شدم

از کمال صنع خود آگه شدم

۲۰۴

ای کمال لایزالت بی صفت

یافتم از راه صنعت معرفت

۲۰۵

راز خود باتو نهادم در میان

ای مرا پرده شده راز عیان

۲۰۶

زهره آنم کجاباشدهمی

تابگویم پردهٔ درجان دمی

۲۰۷

گوی از این پرده داران میبرم

در فضای بار عزّت میپرم

۲۰۸

میبرم من پردهٔ عشق ترا

وارهان جانم ز اندوه و جفا

۲۰۹

چون ز پرده اول و آخر تویی

چون ز پرده باطن و ظاهر تویی

۲۱۰

خلق کلی در تو حیران ماندهاند

در درون پرده پنهان ماندهاند

۲۱۱

کیست تا او نیست در پرده ترا

راه کلّی جمله گم کرده ترا

۲۱۲

کیست تا او نه گرفتار تو است

کیست تانه نقش اسرار تو است

۲۱۳

کیست تا نه پرده دار راز تست

کیست تا نه در نهان بیمار تست

۲۱۴

کیست تا او نه ز جان شد بندهات

کیست تا آنکس نبد افکندهات

۲۱۵

کیست تا او نه طلب کار تو است

اندرین ره در نهان یار تو است

۲۱۶

کیست تا نه دم ز حکمت میزند

کیست تا نه رأی حکمت میکند

۲۱۷

کیست تا نه سر ترا درباختست

کیست تانه مر ترا نشناختست

۲۱۸

کیست تا نه بستهٔ دیدار تست

تا نه سنگ و چوب غرق کار تست

۲۱۹

کیست تا نه جان دهد در کار تو

چون شود از جان ودل در کار تو

۲۲۰

کیست تا نه پرده داری میکند

کیست تا نه پایداری میکند

۲۲۱

کیست تا نه وی چو خود دربازد او

در مقام عشق خود در بازد او

۲۲۲

کیست تا نه با تو است و تو باو

میکنی هر لحظهٔ صد گفت و گو

۲۲۳

گفت و گوی تو درین دامم فکند

در برون نقش خرگاهم فکند

۲۲۴

پرده بازی تو دیدم سالها

تا از آن معلوم کردم حالها

۲۲۵

حال من آنست کاندر پردهات

سرنهادم آمده اندر رهت

۲۲۶

من زگفت تو درین پرده شدم

گرچه اول راز گم کرده شدم

۲۲۷

من ز گفت تو بدیدم روی تو

این زمان هستیم رویا روی تو

۲۲۸

اب روی من مریز اینجایگاه

مرمرا تو سر مبر اینجایگاه

۲۲۹

راز تو اینک درین لوح دلم

گشت پیدا گرچه بُد این مشکلم

۲۳۰

مشکلم از لوح برخواند کنون

نیک از روی تو دیدم کن فکون

۲۳۱

مشکلم چون حل شد اکنون بیش ازین

در گمان مفکن مرا از ره یقین

۲۳۲

مشکلم حل کن بکلی بی صفت

تابگویم بیش از این در معرفت

۲۳۳

این زمان جمله همی دانم تویی

آشکارا پردهها پنهان تویی

۲۳۴

آشکارایی و پنهان چون کنم

چون عیان اندر عیانی چون کنم

۲۳۵

آشکارا چون شود پنهان من

چون کنم او را بپنهان زین سخن

۲۳۶

هستی تو گشت پیدا در دلم

راز مشکل گشت اینجا حاصلم

۲۳۷

واصلم گردان در آنجا مرمرا

چند گردانم زبان بر ماجرا

۲۳۸

اولی در ظاهر و در باطنی

لیک اینجا ظاهری و باطنی

۲۳۹

نور تست اینجا رفیع پردهها

لیک برهانت بدیع پردهها

۲۴۰

رفعت و اعزاز از آن کردم تمام

تامرادر دین بیفزاید مقام

۲۴۱

گر نمایی رخ تمامم بی حجاب

گفت و گوی من شود اندر حساب

۲۴۲

گر تمام این کار آید راست را

راز من گردد بکلی خواست را

۲۴۳

خواست دارم تا مرادر روی خود

راز پیدایی کند در سوی خود

۲۴۴

راز پنهانی من پیدا بکن

این همه پرده بکل پیدا بکن

۲۴۵

تا حجاب از پیش برداری مرا

در میان پرده نگذاری مرا

۲۴۶

هاتفی غیبی ز ناگاهان مرا

داد آوازی که تا کی ماجرا

۲۴۷

جان خود در باز و بیش از این مگو

راز ما در پرده چندینی مجو

۲۴۸

چون تو واصل گشتهٔ اینجایگاه

بیش را در بیشتر چندین مخواه

۲۴۹

چون ترا کردیم در اینجا نظر

هم نباشد مر ترا زینجا گذر

۲۵۰

چون ترا آگاه کردیم از نخست

کار تو زانجا برآید زود چست

۲۵۱

کار تو اینجا تمامت ما کنیم

هرچه باید این زمان پیدا کنیم

۲۵۲

تو که جان در راه ما بازی تمام

پرده عزّت برافتد از مقام

۲۵۳

وصل ما اینجایگه واصل شود

آنچه میجوئی ترا حاصل شود

۲۵۴

تا بکلّی راه بگشایم ترا

آنگهی من روی بنمایم ترا

۲۵۵

تا بکلّی گم شوی در اسم من

این چنین است اندر اینجا قسم من

۲۵۶

هرچه کردم و آنچه خواهم آن کنم

لیک آنگاهی ترا تاوان کنم

۲۵۷

برتر آئی از مقام پردهها

کم شود آنگاه این سودا ترا

۲۵۸

آنگهی گفت آن بزرگ پاک رای

هرچه میخواهی بکن راهم نمای

۲۵۹

چون شوم قربان و هم جان باز تو

بعد از آن آگه شوم از راز تو

۲۶۰

هرچه خواهی کن که من زان توام

این زمان در عشق حیران توام

۲۶۱

هرچه خواهی کن که اکنون بندهام

سر بپای عزّ کل افکندهام

۲۶۲

هرچه خواهی کن که من خواهم ترا

سرفکنده پیش، کم کن ماجرا

۲۶۳

هرچه خواهی کن که ما را این حیات

هست بی تو در درون همچون ممات

۲۶۴

این زمان فانی بکن قربان مرا

ای یقین تو شده چون جان مرا

۲۶۵

این زمان فانی بکن کلی مرا

ای فنای تو بکل عین بقا

۲۶۶

این زمان از خود گذشتم بی حجاب

هرچه خواهی کن تو از روی حساب

۲۶۷

این بگفت و جان خود ایثار کرد

خویش را در راه کل بردار کرد

۲۶۸

من عجب ماندم درین گفتار او

حیرتم آمد عجب در کار او

۲۶۹

ناگهان آمد خطاب از روی کون

کین بزن شمشیر خود را لون لون

۲۷۰

این سر او را بکلی در فکن

پره از کارش بکلی بر فکن

۲۷۱

زود باش و زخم شمشیری بزن

من چو بشنیدم خطاب این سخن

۲۷۲

از خطاب بیخودی حیران شدم

اندرین احوال سرگردان شدم

۲۷۳

پس زدم شمشیر اندر گرندش

سرفکندم در زمانی از تنش

۲۷۴

این چنین سالک بشد هالک بکل

اوفتاده این چنین در عین ذل

۲۷۵

پیش من افتاده است این بی خبر

هر زمان برخود بجنبد بی اثر

۲۷۶

من نمیدانم یقین احوال او

تاکه چون باشد بکلی حال او

۲۷۷

حال این بودم که از بر کردهام

پیش تو معلوم یکسر کردهام

۲۷۸

من نمیدانم رموز این کمال

من نمیدانم گه چون بودست حال

۲۷۹

حال او این بود من گفتم ترا

بیش دیگر نیست زینسان ماجرا

۲۸۰

حال او این بود و این سر زان او

اوفتاده اندر آنجا گفت و گو

۲۸۱

راه بین از گفت او خیره بماند

بعد از آن زانجا فرس تازان براند

۲۸۲

در گمان و در یقین افتاده بود

سر بسوی راه کل بنهاده بود

۲۸۳

ای دل آخر جان خود ایثار کن

چند خواهی بود اینجا کار کن

۲۸۴

چند خواهی بود جان در باز تو

دروصال جان جان میناز تو

۲۸۵

چند سازی قصه راه دراز

چند باشی در نشیب و در فراز

۲۸۶

چندخواهی بود برجان ترسناک

چند خواهی بود آخر خوفناک

۲۸۷

جان خود ایثار کن در راه او

بیش ازین تا چند سازی گفت و گو

۲۸۸

عاشقان جانهای خود ردرباختند

سوی یار خویشتن بشتافتند

۲۸۹

مطبخ عشقست اینجا سر ببر

از همه خلق جهان یکسر ببر

۲۹۰

تا دمی واصل شوی در خاک و خون

چند خواهی ماند از پرده برون

۲۹۱

از درون پرده کس آگاه نیست

زانک کس را اندرآنجا راه نیست

۲۹۲

راه کل پایان ندارد در نظر

چون برفتی از صور یابی خبر

۲۹۳

چون برون آیی ز صورت در زمان

روی یار خویشتن بینی عیان

۲۹۴

راه کل راهیست دشوار و دراز

گرچه در پیشی تو چندینی مناز

۲۹۵

ترک خود گیر و برون شو از صور

من مگو تا وقت آید کارگر

۲۹۶

تو همه حق بین و جز حق را مبین

چون گذشتی بر ره حق شو یقین

۲۹۷

چون که حق بینی نگهدار این کمال

تا نیفتی در سلوک بی زوال

۲۹۸

این سلوک راه کی باطل شود

راه باید کردتا تن دل شود

۲۹۹

چون دل تو محو گردد در صفات

تافتن گیرد ز حضرت نورذات

۳۰۰

دیده چون از اشک پرنم باشدت

هرچه میخواهی در آن دم باشدت

۳۰۱

درگذر از کون و اندر ره مایست

زانکه اول تا باخر هم یکیست

۳۰۲

چون یکی باشد زبانت تا بسر

کی تواند یافت این نقش بشر

۳۰۳

نقش برگیر از میان آزاد کن

بس یقین رادر میان بنیاد کن

۳۰۴

در میان عشق کل میناز تو

جان خود در راه او در باز تو

۳۰۵

پختگی حاصل شود آنجا ترا

ورنه تا تو زندهٔ چون و چرا

۳۰۶

راه پرسی از کسی کوره ندید

یک تنی زین راه دل آگه ندید

۳۰۷

راه کی از کور بینا گرددت

گر بود دل کار شیدا گرددت

۳۰۸

راه را از راه دان باید شنود

تا شود این کار یکباره نمود

۳۰۹

آنکه ره را دید باشد ذوفنون

او شود در راه عشقت رهنمون

۳۱۰

راه تو از راه دیده کل شود

گر ندانی کار راهت ذل شود

۳۱۱

راه بینان جهان اندر رهند

دایما زین راه کلّی آگهند

۳۱۲

جمله ذرّات در راهند کل

اوفتاده جملگی در عین ذلّ

۳۱۳

راه بینانی که صادق آمدند

عاشق و پیر و موافق آمدند

۳۱۴

جان خود در راه عشقش باختند

هرچه شان بد جملگی درباختند

۳۱۵

جمله ذرّات گردان آمدند

اندرین ره راز جویان آمدند

۳۱۶

گرچه تو چون ذرّه اندره پردهٔ

راه رفتی راه خود گم کردهٔ

۳۱۷

ره نبردی همچنان ای بی خبر

از وجود کل نمییابی اثر

۳۱۸

اندرین ره هر که آمد مرد شد

سالک ره مرد صاحب درد شد

۳۱۹

هرکه دردی داشت او آمد براه

درد باید تارسی آنجایگاه

۳۲۰

هر کرا دردیست درمانش مباد

هرکه درمان خواهد او جانش مباد

۳۲۱

درد باید درد بی حد از فراق

هر زمان در راه او پر اشتیاق

۳۲۲

درد باید تا که درمان باشدت

جان دهی امید جانان باشدت

۳۲۳

درد باید تا ببینی تو دوا

درد درمانست در عین جفا

۳۲۴

ای بسا دردی که آمد جمله را

بو که بتوان گفت کلّی ماجرا

۳۲۵

درد عشقست از کمال شوق او

هست درمان دایما در ذوق او

۳۲۶

درد باید تا ترا درمان رسد

ناگهان امید از جانان رسد

۳۲۷

راه عشق از درد پیدا گشت کل

راه پردردست اندر عین ذل

۳۲۸

بی حدست آنجا تو راز خود بپوش

راز با تست و کجا باشد خموش

۳۲۹

تو چنین راهی ببازی کردهٔ

خویش را عین مجازی کردهٔ

۳۳۰

تو کجایی یار توآخر کجاست

ره روان این راه را رفتند راست

۳۳۱

تو ببازی کی رسی در یار خود

چونکه هستی بی خبر از کار خود

۳۳۲

تو کجا ز اسرار عشقش ره بری

هر زمان از راه او واپس تری

۳۳۳

راه دورست و پر آفت راه کن

لی مع اللْه دل زوقت آگاه کن

۳۳۴

سر ما با اوفتادست این سخن

تا همه اسرار گردد سر به بن

۳۳۵

این رموز ما کجا داند کسی

فهم دارد گر بخواند او بسی

۳۳۶

این رموز من معانی آمدست

سرّ این راز آن جهانی آمدست

۳۳۷

تو کجا دریابی این اسرار من

لیک اکنون گوش کن گفتار من

۳۳۸

رمز ما از این سخنها باز دان

آنگهی اندر رموزم راز دان

۳۳۹

نفس این اسرار نتواند شنود

بی نصیی گوی نتواند ربود

۳۴۰

این یقین بر جان ودل باید شنود

نه بنقش آب و گل باید شنود

۳۴۱

هرکه این برخواند او آگه شود

عاشق آسا آنگهی در ره شود

۳۴۲

هرکه این را فهم دارد بی حجاب

بی حساب خواندن روی کتاب

۳۴۳

هر که این اسرار کلّی فهم کرد

هر چه گفتم راز با وی فهم کرد

۳۴۴

سرّ من ز اسرار آمد آن ز نور

پای تا سر جمله آمد غرق نور

۳۴۵

از رموز ما تو چون آگه شوی

آنگهی دستار خوان ره شوی

۳۴۶

ترک خور کین چشمهٔ روشن شدست

از رموز پارسی من شدست

۳۴۷

گر بسی خوانی تو هر بار این سخن

بازدانی رمز و اسرار کهن

۳۴۸

هرکه این اسرار روحانی بخواند

هر زمانی سرّ این تکرار راند

۳۴۹

این سخن معنی نه طامات آمدست

نه ز هر فصلی مقامات آمدست

۳۵۰

جمله یک رازست اما در نهان

هر زمانی میشود عین عیان

۳۵۱

گر تو عمری در جهان باشی دمی

این کتاب من بخوانی هر دمی

۳۵۲

رمز کل ز اینجایگه حاصل کنی

جان خود هم زین سبب واصل کنی

۳۵۳

معنی و ترکیب این گفتار بین

هر دم از نوعی دگر اسرار بین

۳۵۴

هست اسرار نهانی همچو گنج

زانکه مخفی ماند بردم سعی و رنج

۳۵۵

ای بسی شب کاندرین پرده براز

گفتم اسرار نهانی جمله باز

۳۵۶

خود بخود این رازها کردم عیان

کی تواند بود هرگز این نهان

۳۵۷

این رموز عاشقانست از یقین

نه گمان باشد نه اینجا کفر و دین

۳۵۸

این رموز از عالم پاک آمدست

در میان زهر تریاک آمدست

۳۵۹

گر بسی خواندن میسّر باشدت

بی شکی هر بار خوشتر باشدت

۳۶۰

هرکه این برخواند ره را پیش کرد

هر زمانی رونق دل بیش کرد

۳۶۱

هرکه این معنی ما را رخ نمود

کفر را ازدل بزودی بر زدود

۳۶۲

عاشق آن باشد که بی درمان بود

درد او هر لحظه دیگر سان بود

۳۶۳

درد او را تو چه دانی اندرین

ای گمان دیده کجا دانی یقین

۳۶۴

درد او خوشتر ز درمان نوش کن

هر زمان در درد جان بیهوش کن

۳۶۵

خون صدیقان ازین حسرت بریخت

آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

۳۶۶

جملهٔ جانها از آن آید بکار

تا بریزد خون جانها زار زار

۳۶۷

گر تو از کشتن همی ترسی مرو

زین سخن تا چند میپرسی برو

۳۶۸

کشتن او دان حیات جاودان

بگذری تو زین جهان و آن جهان

۳۶۹

گرچه اکنون در درون پردهٔ

پای تا سر در درون پردهٔ

۳۷۰

عاقبت زین پرده بیرون اوفتی

تا ندانی تو که خود چون اوفتی

۳۷۱

پرده رازت در آنجا برگشای

تاترا مر عشق باشد رهنمای

۳۷۲

چون رهت در عشق آمد پایدار

راه عشق اینست ازمن گوش دار

۳۷۳

راه بین چون راه عشق آید بوی

کام او خود زود بردارد زوی

۳۷۴

راز را انجام نیست آغاز هم

لیک باید بود با همراز هم

۳۷۵

چون ترا همراز نبود زین میان

تاترا باشد در آنجا ترجمان

۳۷۶

ترجمان عشق ره برد اندرین

تا رساند مر ترا در ره یقین

۳۷۷

این زمان در راه بسیاری شدند

گرچه اندر راه بسیاری بدند

۳۷۸

راه خود چون خود روی ره گم کنی

قطره هرگز در کجا قلزم کنی

۳۷۹

هر که قلزم قطرهٔ وحدت کند

او کجا آهنگ هر کثرت کند

۳۸۰

راه استغناست تو مردانه باش

در جنون عشق کل دیوانه باش

۳۸۱

گر ترا مر شاه بنماید نظر

ازکمال او بیابی تو خبر

۳۸۲

گر کمال او بکل حاصل کنی

اول از پندار دل باطل کنی

۳۸۳

اولت این عقل برباید فکند

طیلسان از روی برباید فکند

۳۸۴

اندرین پرده عجایب رهنمون

آید از پرده بهر پرده برون

۳۸۵

همچو تو در پرده ایشان راز جوی

سرّ خود با این کسان دیگر مگوی

۳۸۶

چون کسی در خویشتن مانده بود

راز تو زو کی همی خوانده بود

۳۸۷

چون طبیبی را بخود هرگز دوا

می نداند کردن او زین ماجرا

۳۸۸

کی ترا درمان کند هم خود بگوی

بیش ازین درمان خود ازوی مجوی

۳۸۹

درد خود با یار خود نه در میان

تاترا بکند دوا اندر زمان

۳۹۰

درد تو او هم مداوایی کند

هم زحکمت مرترا دانی کند

۳۹۱

ای بسا کس کاندرین ره باز ماند

دایماً سرگشتهٔ این راز ماند

۳۹۲

ای بسا کس کاندرین سودا برفت

گرچه بسیاری بره تنها برفت

۳۹۳

نیست کس را از حقیقت آگهی

جمله میمیرند با دست تهی

۳۹۴

هیچکس اندر پس این پرده نیست

کو بزاری راه دل گم کرده نیست

۳۹۵

هیچکس این راه را منزل نکرد

کو درین ره خون خود چندین نخورد

۳۹۶

راه ما پایان ندارد بی خلاف

تا نپنداری که دامست از گزاف

۳۹۷

سالها زین راه معبودم که بود

زین مقالت کل مقصودم چه بود

۳۹۸

تا یقین حاصل شود بی شک مرا

این بُده مقصود من بی ماجرا

۳۹۹

عاقبت چون راه آمد در سلوک

شمس را این ره بسی کرد آن دلوک

۴۰۰

هیچ سالک اندرین ره نامدست

کو بنومیدی ازین ره بازگشت

۴۰۱

سالکان این پرده از هم بردرند

در یقین افتند و از شک بگذرند

۴۰۲

تا یقین هرگز نگردد حاصلت

کی توانی یافت بویی از دلت

۴۰۳

تا یقین رخ هر دمی ننمایدت

از کجا این راز دربگشایدت

۴۰۴

تا یقین باشد گمان نبود ترا

قد چون سروت کمان نبود ترا

۴۰۵

چون یقین گردد یکی باشد همه

آنچه اندیشی شکی باشد همه

۴۰۶

گر یقین ناگاه افتد در نظر

هر دو عالم رخ نماید سر بسر

۴۰۷

گر یقین بر روی دل ننمایدت

از کجا این راز دل بگشایدت

۴۰۸

معرفت را گر بسی حاصل کنی

زین همه تو خویش کی واصل کنی

۴۰۹

معرفت ره در سلوکت آورد

تامگر ره در دلوکت آورد

۴۱۰

معرفت راهیست در آشیانهاش

تو مگرد از وی نظر کن خانهاش

۴۱۱

معرفت راهیست بی پایان همه

معرفت هم راز بگشاید همه

۴۱۲

معرفت بسیار لیکن معرفت

کی تواند بود در شرح و صفت

۴۱۳

معرفت بسیار و شرح او بسی

کی تواند گفت این راهر کسی

۴۱۴

معرفت راهی بحکمت یافتست

زان بهر جانب همی بشتافتست

۴۱۵

گر نبودی معرفت در کاینات

کی شدی هرگز عیان این صفات

۴۱۶

گر نبودی معرفت هرگز کجا

راه گر دیدی سلوک انبیا

۴۱۷

گر نبودی معرفت در جزو و کل

عزّها کلی بدل گشتی بذلّ

۴۱۸

گر نبودی معرفت ز آغاز کار

کی بُدی هرگز عددها در شمار

۴۱۹

گر نبودی معرفت در روی دهر

نوش بودی نزد مردم همچو زهر

۴۲۰

گر نبودی معرفت آدم همی

کی فتادی در مقام خرمی

۴۲۱

گر نبودی معرفت ابلیس را

کی بکردی این همه تلبیس را

۴۲۲

گر نبودی معرفت مر نوح را

کی بکردی کشتی او فتوح را

۴۲۳

گر نبودی معرفت با شیث هم

کی زدی در راه بی منزل قدم

۴۲۴

گر نبودی معرفت هم با خلیل

کی بکردی جان و دل در ره سبیل

۴۲۵

گر نبودی معرفت ایوب را

این همه زحمت کجا بودی ورا

۴۲۶

گر نبودی معرفت اسحق را

کی بُدی کشتن بجان مشتاق را

۴۲۷

گر نبودی معرفت با زکریا

جان کجا کردی در آن دم او فدا

۴۲۸

گر نبودی معرفت موسی یقین

کی شدی نور تجلّی راه بین

۴۲۹

گر نبودی معرفت عیسی کجا

یافتی در آسمان چندین بقا

۴۳۰

گر نبودی معرفت با مصطفی

کی شدی هرگز بدین نور و صفا

۴۳۱

اوست سلطان تمامت انبیا

اوست اول تا بآخر مقتدا

۴۳۲

شرح این ره ازوجودش شد پدید

ذات پاکش از سجودش شد پدید

۴۳۳

شرح این ره او تمامت باز یافت

شرح این ره اول از شه باز یافت

۴۳۴

او اگر این ره نکردی در بیان

کی بدانستی مرین ره را عیان

۴۳۵

گر نبودی راه کل و عقل کل

جملگی بودی یقین خود عین ذل

۴۳۶

گر نبودی نور پاکش رهنما

خود نبودی انبیا و اولیا

۴۳۷

گر نه او کردی صفت در هر صفت

کی بدی هر ذرّهٔ را معرفت

۴۳۸

گرنه او بودی که کردی شرح راه

جملگی ماندی اسیر آنجایگاه

۴۳۹

عقل از نقل این سخنها آورد

لیک هرگز کی کند کی آورد

۴۴۰

عقل کل باشد نمودار یقین

تا شود در پیش مرد راه بین

۴۴۱

راه بینی همچو او دیگر نزاد

همچو او دیگر کسی دادی نداد

۴۴۲

اوست داننده درین پرده شده

اولین و آخرین پرده بده

۴۴۳

آنچه از اسرار دانست او یقین

مرتضی دانست دیگر راه بین

۴۴۴

آنچه از اسرار دانست ازکمال

نیست راه دین وی هرگز زوال

۴۴۵

آنچه او از راه شرح کل بگفت

در رموز او کجا داند نهفت

۴۴۶

آنچه او را داد هرگز کس نداد

داد این اسرار او آنجا بداد

۴۴۷

هرکسی فهمی کند از راز او

کی بداند هر کسی این ساز او

۴۴۸

انبیا این ره نبردند از نخست

راه و شرح راه از وی شد درست

۴۴۹

انبیا زین راه بسیاری شدند

عاقبت از ما عرفنا دم زدند

۴۵۰

او رموز کل بگفت و راز گفت

آن رموز او با علی خود باز گفت

۴۵۱

آنچه او را بود آن، کس را نبود

زانکه او بود و ازو بد هرچه بود

۴۵۲

بود او باشد نداری فهم دان

تا رموز او کند شرح و بیان

۴۵۳

او رموز اندر رموز آورده است

زانکه او را در درون پرده است

۴۵۴

رمز او هرگز کجا آید ز نقل

زانکه کان نقل باشد هم ز عقل

۴۵۵

نقل را با عقل باشد هم صفت

لیک اشیا برترست و معرفت

۴۵۶

عقل بر اشیا محیطست اندکی

راز دان او را بداند بی شکی

۴۵۷

عقل کل شرح صفات او نیافت

راز کل رمز و رموز او نیافت

۴۵۸

لی مع اللّه او مقام کل شناخت

هر صفت را از کمال ذل شناخت

۴۵۹

گر ریاضت نبودت کی ره بری

کی بگو تو ره بدین درگه بری

۴۶۰

عقل از راهت بیندازد همی

کی نهد بر جان ریشت مرهمی

۴۶۱

عقل اگر از معرفت بویی برد

کی ازین دانش بگو بویی برد

۴۶۲

عقل تحقیقی رموز اینجا نیافت

گرچه بسیاری درین معنی شناخت

۴۶۳

در سلوک خود بسی هم راز کرد

خویشتن با خویشتن دمساز کرد

۴۶۴

شرح بسیاری بگفت از هر صفت

از کمال عقل خود بر معرفت

۴۶۵

شرح بسیاری بگفت از کائنات

عاقبت ره را نبرد او سوی ذات

۴۶۶

شرح بسیار بگفت و بر طپید

هر دم او اندر مقامی بر جهید

۴۶۷

چون نبد راهی کجا او ره برد

گرچه بسیاری از آنجا ره برد

۴۶۸

گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس

هم نکرد از اشتیاقش هیچ بس

۴۶۹

عشق از وی زاد گرچه ره نبرد

درکمال خویشتن راهی سپرد

۴۷۰

آنچنان مشتاق آمد در وجود

بود اما در صور پنهان ببود

۴۷۱

آنچنان محبوب بود از عشق دوست

کورها دیگر نکرده مغز و پوست

۴۷۲

آنچنان احوال خود معلوم کرد

آنچنان کلی خود مفهوم کرد

۴۷۳

جوهری آمد عجایب در عجیب

او بدی از کاینات جان حسیب

۴۷۴

او همه تصویر وحدت راست کرد

هم ز معشوق عیان درخواست کرد

۴۷۵

او گره از کار کلی برگشاد

او اساس وحدت و عرفان نهاد

۴۷۶

هر زمانی رای دیگر ساز کرد

هر دمی اسرار جان آغاز کرد

۴۷۷

در درون جان بجانان راه یافت

این کمال از شوق الااللّه یافت

۴۷۸

او کمال خود برتبت پیش کرد

راه خود ز اندازه هر دم بیش کرد

۴۷۹

او کمال خود بدانست از یقین

زانکه بد او راه بین و پیش بین

۴۸۰

تو مباش اصلا کمال این باشدت

چون شوی کم پس وصالت باشدت

۴۸۱

این کمال لایزال از خود طلب

عشق بنماید ترا کلی سبب

۴۸۲

عشق بد مغز تمامت کاینات

راه برده در صفات نورذات

۴۸۳

عشق بد مر عقل را آموزگار

او برفت و این بماند از روزگار

۴۸۴

این بماند و او برفت آنجایگاه

او بدید و این بماند اینجا ز شاه

۴۸۵

عقل اندر پرده دل بازماند

عشق هر دم بر کمالی ساز راند

۴۸۶

عشق خود میبیند او از هر صفت

زانکه او ماندست اندر معرفت

۴۸۷

عشق جز حق را ندید آنجایگاه

جست او اندر عیان حق پناه

۴۸۸

او عیان خود تمامی بازدید

عقل چون گنجشک آن شهباز دید

۴۸۹

راز خود با عاشقان خود بگفت

هرکسی برگونهٔ این در بسفت

۴۹۰

درّ دریای حقیقی باز یافت

همچو او دیگر کسی هرگز نیافت

۴۹۱

هرکسی بر عکس یاران گشتهاند

هر یکی تخمی ازینسان کشتهاند

۴۹۲

گر همی کاری تو تخمی را بکار

کان بود پیوسته باتو پایدار

۴۹۳

گر همی کاری تو تخمی راست کن

کان مراد تو بود هم بی سخن

۴۹۴

چند با هر کس تو راز خود نهی

چند اینجا دام و ساز تن نهی

۴۹۵

راز را با ساز اگر یکسان شود

جان ذاتت رهبر جانان شود

۴۹۶

هر کسی بر عقل نقلی کردهاند

لیک همچون عقل اندر پردهاند

۴۹۷

راه بر خود میروی کی پی بری

تو نمیدانی که هر دم پس تری

۴۹۸

راه بر خود میروی پر ره زن است

جان تو اینجایگه چون ایمنست

۴۹۹

ره زنان بر راه تو بس خفتهاند

راه را هرگز نه زینسان رفتهاند

۵۰۰

راه آنکس یافت کو با آه شد

عشق با وی اندرین همراه شد

۵۰۱

عشق راهت مینماید بر قبول

تو نمیدانی مرین ره را اصول

۵۰۲

تو بخود هرگز کجا این ره کنی

کی تو خود را زین سخن آگه کنی

۵۰۳

عشق مغزی مینماید سوی دوست

تو بماندی در میانه جمله پوست

۵۰۴

عشق بنماید ترا اسرار تو

عقل بنماید ترا گفتار تو

۵۰۵

عشق اول مشتق از عقل آمدست

گرچه اینجاگاه بر نقل آمدست

۵۰۶

زینت عقلست دنیا سر بسر

لیک از راه حقیقی بی خبر

۵۰۷

آمدست اینجا فضولی میکند

آنچه از وی شد اصولی میکند

۵۰۸

گر ترا خود عقل و جان باشد قبول

کی شوی درعشق تو صاحب وصول

۵۰۹

ای ز عشق لایزالی گم شده

از جمادی نفس تو مردم شده

۵۱۰

صورت عقلست در نقلی از آن

کی خبر یابی ز سرّ بی نشان

۵۱۱

بس کتب کز عقل باشد پایدار

کی بود هرگز ترا آن پایدار

۵۱۲

بس کتب کز عقل صورت ساختند

هرچه آن میخواستند آن ساختند

۵۱۳

راحت جان عقل کی بویی رسد

چون ترا زانحال آهویی رسد

۵۱۴

چون بماندی در مقام عقل تو

گوش کن از هر کسی هر نقل تو

۵۱۵

چند گردی گرد عقل ای بی خبر

زان نمییابی تو زین بوئی اثر

۵۱۶

عقل کل چون مر ترا صورت بدید

در مقام جمع حشمت آرمید

۵۱۷

چون تو بر عقل این ره کل میروی

پای بسته در بن ذل میروی

۵۱۸

ای ترا هر دم ز عقلت پردهٔ

کی ترا باشد یقین از کردهٔ

۵۱۹

کرد. تو پیش چشم تو خوشست

راه تو دورست و هم بر آتشست

۵۲۰

آتشی در پیش و راهی سخت دور

تن ضعیف ودل شده از وی نفور

۵۲۱

آتش طبعی بکش اینجایگاه

تا نسوزد آتشت آنجایگاه

۵۲۲

هر که زین آتش بسوزد بی خبر

هم از آن آتش شود او کارگر

۵۲۳

آتش طبعیت پر از مشعله

در دل تو اوفکنده ولوله

۵۲۴

آتش طبعیت پر مکر و حیل

هر زمانت میکند برجان خلل

۵۲۵

آتش طبعیت بارای و هوس

زان بماندی در پس پرده ز پس

۵۲۶

آتش طبعیت دشمن مر ترا

چند داری دشمنت را بر قفا

۵۲۷

آتش طبعیت تلبیس جهان

خویش از دست طبیعت وارهان

۵۲۸

آتش طبعیت رهزن مر ترا

کی توانی بود ازو بی ماجرا

۵۲۹

آتش طبعیت ابلیس دژم

هر زمان مکری بسازد لاجرم

۵۳۰

آتش طبعیت بر عکس دلت

زان شده راز حقیقی مشکلت

۵۳۱

آتش طبعیت ره زن تن شده

در میان جسم در هر فن شده

۵۳۲

آتش طبعیت آنجا برفسوس

میکند بر معنی دل پرفسوس

۵۳۳

آتش طبعی برادر کین تو

میکند آنجا خراب آئین تو

۵۳۴

آتش طبعی فسرده کن دمی

تا نماید آینه اینجا دمی

۵۳۵

یک دمی از آتش تن دور باش

بعد از آن اندر میان نور باش

۵۳۶

اندر آتش هیچکس چون خوش بود

زآنکه آتش در زمستان خوش بود

۵۳۷

این نه آن آتش که او سرما کشد

عاشقان کشته و شیدا کشد

۵۳۸

هست این آتش عجب افروخته

هر زمانی عالمی را سوخته

۵۳۹

هر زمانی عالمی میسوزد او

هر زمانی راه سر آموزد او

۵۴۰

هست ابلیس از تف آن آتشست

جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست

۵۴۱

خوش تو اندر راستی خوش خوشی

پای تا سر در درون آتشی

۵۴۲

خواب در آتش کنی هر لحظه تو

کی توانی کرد راه پرده تو

۵۴۳

ای دریغا آتشت در راه شد

همرهی ناخوش ترا همراه شد

۵۴۴

ای دریغا آتشت در بسترست

جای تو در آتش و خاکسترست

۵۴۵

عاشقان در آتش معنی شدند

نه چو تو در آتش دعوی شدند

۵۴۶

آتش معنی نوزد عاشقان

لیک عاشق خویش را سوزد در آن

۵۴۷

آتش معنی طلب کن از یقین

تف اور ا کن قبول ازدل یقین

۵۴۸

انبیا را آتش معنی بدست

لیک ایشان را درآن دعوی بدست

۵۴۹

آتش معنی چو ابراهیم یافت

خویش را آنجایگه تسلیم یافت

۵۵۰

آتش عشقست آنجا معنوی

هست روحانی و دل زو شد قوی

۵۵۱

آتش عشقست بی وصف وصفت

آن نیاید هرگز اندر معرفت

تصاویر و صوت

اشترنامه به کوشش دکتر مهدی محقق - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۸۸
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
هیچ
۱۳۹۶/۰۶/۰۵ - ۰۷:۱۷:۵۴
خسته نباشید لغت نامه دهخدا بعضی از کلمات رو نمیتونه ترجمه کنه کتابی برای تفسیر این ابیات نوشته نشده؟