عطار

عطار

بخش ۲۹ - خاموش شدن سالك وصول از جواب

۱

این بگفت و بعد از آن خاموش شد

وندران عین خودی بیهوش شد

۲

این بگفت آن واصل عرفان شده

بر تمامت سالکان سلطان شده

۳

هرکه را بویی رسد از بیخودی

جمله حق گردد نباشد او خودی

۴

خود مبین و تو فنا شو هم ز خود

تاتو خودبینی توی در نیک و بد

۵

حق طلب میباش تا تو حق شوی

در کمال عشق مستغرق شوی

۶

صورت تو بت بود باطل بکن

این سخن گر ره بری رازکهن

۷

صورت تو در خودی خود بین شده

زانک بیخود گشته و ره بین شده

۸

چون برافتد صورتت از روی کار

نه بود پرده نباشد هم دیار

۹

چون برافتد صورت حسّی ترا

تو فنا گردی در آن عزّ بقا

۱۰

چون برافتد صورتت زنده شوی

آنگهی گفتار کلی بشنوی

۱۱

چون برافتد صورتت از شش جهت

آنگهی روشن شود این معرفت

۱۲

چون برافتد صورتت آنگه یقین

تو بدانی آفرینش در یقین

۱۳

چون برافتد صورتت از روی کل

عین ذاتت گشته پیدا بی سبل

۱۴

چون برافتد صورتت عاشق شوی

در کمال او زجان لایق شوی

۱۵

چون برافتد صورتت یکسر تویی

صورتت نبود نباشد این دویی

۱۶

محو گردد صورت اشیا همه

مینماید لیک این پیدا همه

۱۷

بیخودی باشد همیشه با خودی

آنگهی دانی که کلی هم خودی

۱۸

چون به بینی خود تو عاشق تر شوی

آنگهی در عشق لایقتر شوی

۱۹

چون به بینی اول وآخر همه

خود توباشی باطن و ظاهر همه

۲۰

پرده گر برگیردت از روی کار

تو همی نه دار بینی نه دیار

۲۱

پرده گر برگیردت فانی شوی

آن زمان تو عین روحانی شوی

۲۲

پرده گر برگیردت از راز تو

آنگهی بینی بکل اعزاز تو

۲۳

چون نباشی تو نه بیرون نه درون

اول تو آخر آید رهنمون

۲۴

راه تودر تو همی یکی بود

اندر اینجا مر کرا شکی بود

۲۵

پرده گر برگیردت او است و بس

نه وجود عقل ماند نه نفس

۲۶

نه چو نقش صورتی باشدترا

با که گویم راز تو از ماجرا

۲۷

ماجرا هم با تو بتوانم بگفت

درّ این اسرار هم با تو بسفت

۲۸

با تو گویم چون تویی محبوب کل

هم تو جویم چون توئی مطلوب کل

۲۹

با تو راز تو عیان گردد یقین

پردهها آنگه بماند بر یقین

۳۰

پردهها فانی شود با پرده دار

پرده را برگیر زود از روی کار

۳۱

پرده را کلی بسوزد پرده دار

راز خود با راز دل کن آشکار

۳۲

پرده از رخ برفکن تو بر عیان

تا شوی کلی نهان جاودان

۳۳

پرده را بردار تا راهم دهی

هر دو عالم را بیک آهم دهی

۳۴

پرده را بردار بر من بیخبر

تا نماند ازمن و پرده اثر

۳۵

پرده را بردار ای گم کرده راه

تا کنم بیرون این پرده نگاه

۳۶

پرده را بردار جان من بسوز

آتش عشقت ز ناگه برفروز

۳۷

پرده را بردار و پرده بر مدر

بیش ازینم تو مده خون جگر

۳۸

پرده را بردار تا بینم ترا

از میان پرده بگزینم ترا

۳۹

پرده را بردار تا آگه شوم

گرچه راهت کردهام همره شوم

۴۰

پرده را بر عاشقان خود مدر

آب روی عاشقان خود مبر

۴۱

پرده بردار ومرا مشتاق کن

بعد از آنم سیر آن آفاق کن

۴۲

پرده بردار و عیانم وانمای

جانم از بند ضلالت برگشای

۴۳

پرده بردار و دلم کلّی ببر

تا شوم از شوق رویت بیخبر

۴۴

پرده بردار ای حقیقت جسم و جان

تا ببینم روی خوبت در نهان

۴۵

پرده بردار ای نموده جزو کل

بیش ازینم تو مکن در عین ذل

۴۶

پرده را بردار و زین پرده چه سود

چون ترا گم کردنست این خود نبود

۴۷

پرده بردار از صفات لم یزل

تا به ببینم من ترا اندر ازل

۴۸

پرده بردار ای ورای جان و دل

تا کجا باشدترا مأوای دل

۴۹

پرده بردار ای ز پرده گم شده

کام خود از پردهها تو بستده

۵۰

پرده بردار ای کمالت بی صفت

تا برون افتد ز پرده شش جهت

۵۱

پرده را بردار تا فاشم شود

گوش جان راز خود از خود بشنود

۵۲

پرده را بردار و کن فانی دلم

زانک در پرده عجایب مشکلم

۵۳

پرده را بردار و بیداری بده

از وجود جان تو هشیاری بده

۵۴

پرده بردار ای تمامت کاینات

گشته بر تو بی تو این نقش صفات

۵۵

پرده بردار ای نموده انبیا

راه فانی کلی از عز و بقا

۵۶

پرده بردار ای ترا آدم ز خود

کرده پیدا بر تمامت نیک و بد

۵۷

پرده بردار ای تو نوح نوحه گر

کرده در طوفان عشقت بیخبر

۵۸

پرده بردار ای تو ابراهیم را

کردهٔ بر خیر تو تعلیم را

۵۹

پرده بردار ای ز موسی راز تو

کرده اندر طور دل اعزاز تو

۶۰

پرده بردار ای ز اسحاق وفا

جان خود بر خویشتن کرده فدا

۶۱

پرده بردار ای ز عیسی روح روح

داده عالم را بکلی این فتوح

۶۲

پرده بردار ای ز ایوب ضعیف

کرده رنجور و ز عشقت تن نحیف

۶۳

پرده بردار ای محمد راز دار

سرّ جمله کن تو بر ما آشکار

۶۴

پرده بردار ای محمد را وجود

جسم و جانش افکنیده در سجود

۶۵

پرده بردار ای کمالش داده تو

هرچه بودش جملگی بنهاده تو

۶۶

راز دار تست این پیر ضعیف

هم فدایت کرده این جان نحیف

۶۷

چون ترا دیدم تویی وهم ز تو

میکنم کلی تمامت هم ز تو

۶۸

چون ترا دیدم تو بودی بی صفت

میزنم دستان راز معرفت

۶۹

چون ترا دیدم توئی در پرده تو

راز خود بر جزو و کل گم کرده تو

۷۰

چون تو دیدم روی خود بر ما نمای

جام جم چه بود تویی کلی نمای

۷۱

چون ترا دیدم ترا خواهم مدام

هم ز تو کلی ترا خواهم تمام

۷۲

سالک ره بین چو در حالت شده

هر زمان بر حالتی فالت شده

۷۳

گاه اندر خوف و گاهی در خطر

گاه استاده گهی اندر گذر

۷۴

اندرون پرده تازان راند او

گاه اندر پرده هم وامانده او

۷۵

گاه محبوس خدا گشته یقین

گاه گشته در گمانی راه بین

۷۶

راه بیحد کرد اندر دهشتش

دیده اندر راه حق مر قربتش

۷۷

گاه بیخود گشته در رمز صفات

گاه حیران گشته اندر وصف ذات

۷۸

گاه در نزدیکی سالک شده

دیده کوران در صفتها لک شده

۷۹

راه بی حد کرده در وصف و صفت

راز خود دیده ز صاحب معرفت

۸۰

راز خود بشنید و هم خود خواند باز

او ز عشق رمز کرده جان بناز

۸۱

راز را از راز دان بشنیده هم

هم ز دیده دیده دیده دیده هم

۸۲

بر رموز عشق سرگردان شده

در درون پردهها حیران شده

۸۳

عاشقی بر وصف عاشق آمده

صادقی بر عشق صادق آمده

۸۴

در گمان و در یقین افتاده پست

زیر پایش پردهها هم کرده پست

۸۵

واصلان عشق را در پرده راز

دیده راز خود بکرده پرده باز

۸۶

آنچنان راز نهانی یافته

آنچنان عین عیانی یافته

۸۷

آنچنان جانها بداده کل بباد

جان خود بر باد داده بی نهاد

۸۸

عاشق آسا رمزها گفتند باز

تا برون رفتند کل از پرده باز

۸۹

رازهای خویش با معشوقه کل

گفته با او لیک بی او گفته کل

۹۰

هرچه ازمعشوق بشنفته براز

جمله با معشوقه خود گفت باز

۹۱

راز با معشوقه گفته در نهان

تا نهانشان گشت بر صورت عیان

۹۲

راز خود را گفت کلی پیش دوست

مغز گشته لیک نه مغز ونه پوست

۹۳

راز خود گفته بدانای جهان

بر گذشته از زمین و از زمان

۹۴

راز خود با راز او آورده خود

بیخودی اندر یقین بی نیک و بد

۹۵

راز خود با عشق گفته در نهان

گشته معشوق حقیقی در نهان

۹۶

راز خود با راز حق آمد یقین

راز باید گفت مرد راه بین

۹۷

ای دل آغاز یقین آغاز کن

پرده از روی حقیقت باز کن

۹۸

ای دل آخر چند در راهی کنون

مانده اندر پردهٔ بی رهنمون

۹۹

ای دل آخر چند خواهی تاختن

جان خود در راه جانان تافتن

۱۰۰

ای دل آخر چند سودایی کنی

اندر این ره چند شیدایی کنی

۱۰۱

ای دل آخر چند این سوداپزی

اندر این پرده تو این سوداپزی

۱۰۲

ای دل آخر راز تو از پرده گم

گشته است و کردهای تو راه گم

۱۰۳

ای دل آخر تو درون پردهای

خویشتن درخویشتن گم کردهای

۱۰۴

ای دل آخر چند بی سازی کنی

در هوی عشق طنّازی کنی

۱۰۵

ای دل آخر جان خود درباز تو

پرده را افکن ز رویت باز تو

۱۰۶

ای دل آخر پرتوی از وی ببین

چند خواهی گشت اکنون راه بین

۱۰۷

ای دل آخر خون جان از جام ساز

راه بی آغاز را انجام ساز

۱۰۸

ای دل آخر چند خاموشی کنی

خویش را در عین مدهوش کنی

۱۰۹

ای دل آخر پرده باز افکن زروی

بیش ازین تا چند باشی راه جوی

۱۱۰

ای دل آخر از یقین آگاه شو

یک زمان در قربت اللّه شو

۱۱۱

ای دل آخر دیدهٔ این سالکان

در فنای عشق گشته صادقان

۱۱۲

ای دل آخر چند خواهی ایستاد

هم بباید رفت پیش اوستاد

۱۱۳

ای دل آخر تن بنه ره پیش گیر

آنگهی از ره مراد خویش گیر

۱۱۴

ای دل آخر خون خود تا کی خوری

هر زمان وامانده و حیران تری

۱۱۵

ای دل آخر برق واری در گذر

تا بیابی روی آن صاحب نظر

۱۱۶

ای دل آخر عین جان ایثار کن

هرچه داری در جهان ایثار کن

۱۱۷

ای دل آخر ساز تن کن اختیار

تا تو گردی اختیار اختیار

۱۱۸

ای دل آخر تا نگردی سوخته

کی شود سرّ سویدا توخته

۱۱۹

ای دل آخردر فنای او مترس

چند باشی بازمانده باز پس

۱۲۰

ای دل آخر چند نازی جان بباز

در نشینی چند می جوئی فراز

۱۲۱

ای دل آخر پند من بپذیر تو

تا شوی کل خویشتن کم گیرتو

۱۲۲

چند باشی در درون ودر برون

چند باشی غافل آسا در جنون

۱۲۳

ره روان رفتند و تو در پردهٔ

همچنان میجویی و گم کردهٔ

۱۲۴

ره روان رفتند سوی یار خود

تو چنین مانده ببین اغیار خود

۱۲۵

ره روان کردند جان خود نثار

همچنان ماندی تو اندر پرده خوار

۱۲۶

ره روان رفتند و تو درمانده خود

همچنان در گفتن خودمانده خود

۱۲۷

آخر این چندین سخن برگفت و گفت

هم تو گفتن و کس دیگر نگفت

۱۲۸

آخر این چندین سخن گفتی تو باز

بازماندی اندرین ره مانده باز

۱۲۹

آخر این چندین سخن تو گفتهٔ

یا نگفتی وز کسی بشنفتهٔ

۱۳۰

آخر این چندین ملامت بردهٔ

همچنان مانده درون پردهٔ

۱۳۱

آخر این چندین ملامت تا بکی

برکسی ماندی که گم کردی توپی

۱۳۲

آخر از این گفتنت مقصود چیست

عاقبت بررفتنت مقصود کیست

۱۳۳

آخر این چندین بگفتی نیک و بد

تو کسی مانی بمانده بی خرد

۱۳۴

راه رو یا اندرین پرده بسوز

همچو این واصل در آنجا برفروز

۱۳۵

ره رو آخر یاز خود بگذر بکل

یک زمان در سوی خود بنگر بذل

۱۳۶

راه کن تا ره بری بر سوی او

تا همانجا گه ببینی روی او

۱۳۷

راه کن تو تا مگر واصل شوی

در مراد خود مگر حاصل شوی

۱۳۸

چون بدست تست دادن جان خویش

جان بده یا راه کلی گیر پیش

۱۳۹

چون بدست تست خود را سوختن

کار از ایشان بایدت آموختن

۱۴۰

چون بدست تست جان بازی چنین

نیست آسان کار جان بازان چنین

۱۴۱

چون بدست تست هم جانت بباز

پردهٔ از روی خود انداز باز

۱۴۲

چون بدست تست با چندین گمان

میپزی آخر زمان اندر نهان

۱۴۳

جان خود ایثار کن در وصل دوست

تا ببینی یک زمان تو وصل دوست

۱۴۴

جان خود ایثار کن ای بی خبر

تا بسوزی وانماند هیچ اثر

۱۴۵

همچو ایشان اندرین واصل شوی

هم ز حق گویی و از حق بشنوی

۱۴۶

گر بخواهی ماند آنجاگاه باز

درنشیبی کی ببینی عین راز

۱۴۷

گر بخواهی ماند اندر پرده تو

چند گوئی کردهٔ گم کرده تو

۱۴۸

این همه گفتم ترا ای دل ببین

بگذر از خود تا گمان گردد یقین

۱۴۹

این همه گفتم ترا ای جان من

بردهٔ چندین زبانها در سخن

۱۵۰

این همه گفتم نمردی یک دمی

یک نفس فرمان نبردی یکدمی

۱۵۱

این همه گفتم چنین با تو براز

همچنان ماندی تو اندر پرده باز

۱۵۲

این همه گفتم ببر فرمان دلا

تا زمانی جمله ما گردیم ما

۱۵۳

چون شویم آنجایگه خود جزو کل

کل شویم و وارهیم از بند ذل

۱۵۴

چون شوی فانی تو اینجا در صفت

آنگهی یابی کمال معرفت

۱۵۵

هرکه فانی شد بقای کل بیافت

بعد از آن در سوی آن حضرت شتافت

۱۵۶

هر که فانی شد خرد با او چکار

در بقای کل شود کل رستگار

۱۵۷

هر که فانی شد برست از خویشتن

کل شد و وارست او از خویشتن

۱۵۸

هر که فانی شد بقا اندر بقا است

از همه فانی صفا اندر صفاست

۱۵۹

هرکه فانی شد ز دید او دید دید

هم زحق گفت وز حق رازی شنید

۱۶۰

هرکه فانی شد بپرده بیند اوی

پرده برافتد بپرده بیند اوی

۱۶۱

چون تو را فانی بخواهی بد تنت

چند خواهی گفت مایی و منت

۱۶۲

چون ترا فانی بخواهد شد عقول

چند خواهی بد در اینجا بی اصول

۱۶۳

چون تو فانی میشوی از هرچه هست

بازدار از هرچه داری نیز دست

۱۶۴

چون تو فانی میشوی از خود بمیر

بعد از آن تو حلقهٔ آن در بگیر

۱۶۵

چون تو فانی میشوی زین زندگی

این زمان تو پیش گیر افکندگی

۱۶۶

چون تو فانی میشوی بگذر ز خود

تا نماند جملگی نیکت نه بد

۱۶۷

چون تو فانی میشوی در چند و چون

گشتهٔ تو در میان پرده خون

۱۶۸

چون تو فانی میشوی بردار گام

هر زمانی در مکانی دار کام

۱۶۹

چون تو فانی میشوی اینجایگاه

هم در آنجا گرد فانی پیش شاه

۱۷۰

چون تو فانی میشوی باری درین

پیش راهش میربرعین یقین

۱۷۱

چون تو فانی میشوی بر ذات او

هم بکن خود را زمانی گفت و گو

۱۷۲

چون تو فانی میشوی نزدیک او

بگذر از این راه پر باریک او

۱۷۳

چون تو فانی میشوی چندین مگوی

گرد فانی گرد و دیگر هم مجوی

۱۷۴

چون تو فانی میشوی زنده شوی

از مقام عرش افکنده شوی

۱۷۵

بگذر از خود تاکمالی آیدت

بعد از آن وصل وصالی آیدت

۱۷۶

بگذر از خود سوی حق اشتاب کن

خویش را در عین فتح الباب کن

۱۷۷

بگذر از خود از یک زمان ایمن مشو

هرچه پیش آید در آن ساکن مشو

۱۷۸

بگذر از خود راه الااللّه گیر

گر ببینی راه جمله راه گیر

۱۷۹

بگذر از خود واصل درگاه شو

فانی اندر سرّ الااللّه شو

۱۸۰

بگذر از خود تا وصال آید پدید

بگذر از خود تا کمال آید پدید

۱۸۱

بگذر از خود حق شو وباطل مگوی

بیش از این باطل در این حاصل مجوی

۱۸۲

بگذر از خود عقل را آواره کن

بعد از آن این راه را یکباره کن

۱۸۳

بگذر از خود عشق شو گر عاشقی

بگذر از جان گر تو مرد صادقی

۱۸۴

بگذر از خود ای بمانده بر دو راه

پرده را برگیر ای گم کرده راه

۱۸۵

بازجوی از خود گذر کن در گذر

تا کمالی باشدت اندر نظر

۱۸۶

چون گذشتی از خود آنگه کل شوی

جان ببخشی آن زمان تو کل شوی

۱۸۷

بگذر و بگذار وبگذر از همه

چند خواهی بود عین دمدمه

۱۸۸

هرکه آمد از عدم اندر وجود

بود او اندر یقین بود و نبود

۱۸۹

هر که آمد اندر آنجا بی خلاف

راه باید کرد او را بی گزاف

۱۹۰

هرکه آمد اندر آنجا باز ماند

لیک اینجا هم ازو او راز خواند

۱۹۱

هرکه آمد راز را با او بگفت

چون ندانی سرّ اسرارش نهفت

۱۹۲

هرکه آمد محرم اسرار گشت

از خودی در بیخودی بیزار گشت

۱۹۳

هرکه آمد جان ودل تسلیم کرد

هرچه گفت از جان جان تعلیم کرد

۱۹۴

هرکه آمد پای اندر ره نهاد

گرنه آگه بود آگه گشت و شاد

۱۹۵

هر که آمد راه جانان باز یافت

لیک این راز جهان شهباز یافت

۱۹۶

هرکه آمد راز او هم بدهمو

کام خود از کام خود بستد همو

۱۹۷

هرکه آمد رنج را دید و بلا

اندر این رنج و بلا شد در فنا

۱۹۸

چون همی خواهی شدن باری ز پیش

راه حق گیر ای مرادت دیده پیش

۱۹۹

نوش اندر نیش باشد کارگر

نوش کن نیش آر داری این خبر

۲۰۰

هرکه این ره را مسلّم کرد او

اندرین ره جان معظّم کرد او

۲۰۱

ای بسا تنها کزین حسرت بریخت

آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

۲۰۲

ای بسا جانها کزین حسرت برفت

عاقبت پر درد و پر حسرت برفت

۲۰۳

ای بسا دیده که نادیده شد او

گرچه نادیده بوددیده شد او

۲۰۴

ای بسا عالم که او راهی سپرد

اند راین ره ماند وناکامی بمرد

۲۰۵

ای بسا عاقل که کام اینجا بیافت

ای بسا مسکین که ناگه سر بیافت

۲۰۶

ای بسا سالک که هالک شد ازین

گرچه در ره بود مرد راه بین

۲۰۷

ای بسا قوّت که از قوّت برفت

بعد از آن او را ثباتی برگرفت

۲۰۸

ای بسا عاشق که جان در باختند

تا کمال عشق خود بشناختند

۲۰۹

ای بسا مؤمن که با توحید رفت

عاقبت در منزل تفرید رفت

۲۱۰

ای بسا صاحب که بی صاحب بماند

ای بسا راحت که کام دل براند

۲۱۱

ای بسا ساکن که اندر ره فتاد

در ره جانان ز دل ناگه فتاد

۲۱۲

ای بسا عاقل که اندر عاقبت

بازدید او عاقبت در عافیت

۲۱۳

ای بسا ناطق که الکن گشت و رفت

تخم اینجا ناگهان افکند و رفت

۲۱۴

ای بسا ره رو که اینجا باز ماند

در مقام عزّ هم در راز ماند

۲۱۵

ای بسا مفلس که بگرفتند گنج

گنج را دید آن چنان بیدرد و رنج

۲۱۶

ای بسا نادان که دانایی بیافت

عاقبت عین توانایی بیافت

۲۱۷

ای بسا معنی که بردعوی بماند

عاقبت در رمز بی معنی بماند

۲۱۸

ای بسا معنی که بر تقوی فتاد

راز خود بر عین تقوی برگشاد

۲۱۹

ای بسا صورت بمعنی ره نبرد

عاقبت چون یافت با حسرت بمرد

۲۲۰

ای بسا صاحب جنون ذوفنون

کامدندی از پس پرده برون

۲۲۱

ای بسا شاهان که کمتر از گدا

آمدند آخر در این عین بلا

۲۲۲

ای بسا درویش گشته پادشاه

کام خود دریافته در پیشگاه

۲۲۳

ای بسا گردن که بی گردن بماند

عاقبت خود را برسوایی نشاند

۲۲۴

ای بسا شیرین که بیخسرو نشست

کرد شیرین خسروی را پای بست

۲۲۵

ای بساوامق که بی عذرا شده

اندرین ره هر زمان عذرا شده

۲۲۶

ای بسا لیلی که مجنون گشتهاند

همچو مجنون عین مفتون گشتهاند

۲۲۷

ای بسا رامین که ویسش رام کرد

راه را بر راه او انجام کرد

۲۲۸

ای بسا عاشق که بیدل گشته باز

اندرین ره بیدل و جان گشته باز

۲۲۹

ای بسا بردرد و سودای فراق

داده جان خویشتن در اشتیاق

۲۳۰

ای بسا صادق که در کار آمدند

از وجود و جان که بیزار آمدند

۲۳۱

ای بسا ره بین که راه خود نیافت

گرچه بسیاری درین ره میشتافت

۲۳۲

ای بسا واصل که او از وصل شاد

اوفتادند و نیامد هیچ یاد

۲۳۳

ای بسا کاهل که ناگاهی براه

اوفتادند و شدند آن جایگاه

۲۳۴

ای بسادر ره بماند عاقبت

راه بردند اندر آن کل عاقبت

۲۳۵

ای بسا مؤمن که تن داده بباد

هیچشان یادی نیامد هم زیاد

۲۳۶

ای بسا عزّت که در دل اوفتاد

از نهیب عزّت کل اوفتاد

۲۳۷

ای بسا قربت که در فرقت بماند

بعد از آن در سوی آن قربت بماند

۲۳۸

ای بسا هیبت که اندر ره فتاد

زان همه هیبت بکل ناگه فتاد

۲۳۹

ای بسا زینت که بی زینت بماند

تا چو اینجا رفت اینجا گه بماند

۲۴۰

ای بسا وحدت که پنهان گشت باز

آشکارا شد که اعیان بود باز

۲۴۱

ای بسا کثرت که در وحدت فتاد

ناگهان در قربت عزّت فتاد

۲۴۲

ای بسا شوکت که در رتبت شده

کام خود در کام جانها بستده

۲۴۳

ای بسا راهی که بی رهبان بماند

زانک بی رهبان در آن رهبان بماند

۲۴۴

ای بسا جاهی که اندرچه فتاد

کس دگر آن را نیاوردش بیاد

۲۴۵

ای بسا کل گشت آنجا منتظر

شد میان در آب و در گل مشتهر

۲۴۶

ای بسا شوریدهٔ عشق ازل

جان و تن کرده براه او بدل

۲۴۷

ای بسا جان ها که ایثار رهست

تانپنداری که راهی کوتهست

۲۴۸

ای بسا معشوق عاشق گشتهاند

اندرین ره چون فلک سرگشتهاند

۲۴۹

تا ندانی حیرت ذات و صفات

چون توانی یافت تو معنی ذات

۲۵۰

چند گویم راه باید کرد راه

تا رهی در عزّ و قرب پادشاه

۲۵۱

چند گویم بگذرم بر گفتنش

چند جویم اندرین در سفتنش

۲۵۲

تا زجان خود نبرم مردوار

کی توانم بود در ره مرد کار

تصاویر و صوت

اشترنامه به کوشش دکتر مهدی محقق - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۶
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۶۰

نظرات

user_image
Nariman Farmanfarma
۱۳۹۸/۰۸/۱۶ - ۰۲:۲۷:۳۲
آخر این چندین ملامت تا بکیبرکسی ماندی که گم کردی توپی*بصورت جدا *[تو ِپی؟] نوشته شود که هر دو مصراع بیت، جمله پرسشی هست. توپی برای خواننده عامل مشتبه به هست.
user_image
Nariman Farmanfarma
۱۳۹۸/۰۸/۱۶ - ۰۲:۲۹:۴۲
مصرع دوم جمله خبریست