
شیخ بهایی
غزل شمارهٔ ۱۳
۱
اگر کنم گله من از زمانهٔ غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
۲
به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا
من از شنیدن آن، گشتهام ز خود بیزار
۳
که بنده را به کسان کردهای شها! نسبت
که از تصور ایشان مرا بود صد عار
۴
شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب
ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار
۵
رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
۶
بپرس قدر مرا، گرچه خوب میدانی
که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار
۷
من آن یگانهٔ دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار
۸
به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی
به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار
۹
تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش
بهائیم من و باشد بهای من بسیار
نظرات