
شیخ بهایی
غزل شمارهٔ ۶
۱
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
۲
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
۳
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
۴
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
۵
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
نظرات
مرضیه - علمدار
آذر دیماهی
امین کیخا
طائل
امین کیخا
آذر دیماهی
آذردیماهی
تاوتک
آذردیماهی
آذردیماهی
دمی با یار