
شیخ بهایی
غزل شمارهٔ ۸
۱
یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمیکند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمیکند
۲
روشن نمیشود ز رمد، چشم سالکی
تا از غبار میکده، دارو نمیکند
۳
گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست
گفتند: او به دردکشان خو نمیکند
۴
گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما
خوش میکشد پیاله و خوش بو نمیکند
۵
رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:
تب را کسی علاج، به طنزو نمیکند
۶
آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمیکند
۷
کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس
هیچ اکتفا، به شوهری او نمیکند
۸
آن کو نوید آیهٔ «لا تقنطوا» شنید
گوشی به حرف واعظ پرگو نمیکند
۹
زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او
کاری کند که کافر هندو نمیکند
تصاویر و صوت

نظرات
امین کیخا
آفتاب
رضا
علی
ایرج دریکوند
بی سواد
سعید۱۴۰۰
ناصر
موثق
مهدی محبوبی