ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر

۱

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید

۲

چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین

زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید

۳

ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست

وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید

۴

زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد

دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید

۵

ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان

کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید

۶

آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال

وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید

۷

کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر

گوش دل را بود اشعارش همه در نضید

۸

رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست

قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید

۹

خامه‌درسوکش‌زبان‌ببرید واندرخون‌نشست

نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید

۱۰

سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا

با دل دانا و رای روشن و بخت سعید

۱۱

خواست تا پور دل‌افگارش بهار داغدار

مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید

۱۲

هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود

مرصبوری را به این درگه بود روی امید

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار (بر اساس نسخه چاپ ۱۳۴۴) - تصویر ۲۹

نظرات