ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

شمارهٔ ۱۴۱ - تغزل

۱

بربوده دلم چشم پر فنش

وان عارض چون ماه روشنش

۲

نسرینش رخ و سوسنش دو زلف

من بندهٔ نسرین و سوسنش

۳

عشقی است دگرگونه با ویم

مهریست دگرگونه با منش

۴

خاطر شده مفتون عارضش

دیده شده حیران دیدنش

۵

مانا ملک‌العرش از نخست

آمیخته با نیکوئی تنش

۶

حورای جنان بوده مادرش

فردوس برین بوده مسکنش

۷

امروز بدیدم به رهگذار

خون دل خلقی بگردنش

۸

برخاسته دامن کشان به راه

و آویخته قومی به دامنش

۹

افتاده بسی جان و دل به خاک

پیش مژهٔ ناوک افکنش

۱۰

ز انبوه دل از دست رفتگان

چون کعبه شده کوی و برزنش

۱۱

من نیز فرا رفته تا مگر

یک خوشه ربایم ز خرمنش

۱۲

از دیده فشاندم بسی سرشک

پیش دل چون روی و آهنش

۱۳

بگذشت و به من بر نظر نکرد

تا بود چنین بود دیدنش

۱۴

شیون کند از دست او دلم

با آنکه نه نیکوست شیونش

۱۵

شیون چه کند بنده‌ای که هست

درگاه خداوند مأمنش

تصاویر و صوت

نظرات